جهان های موازی

جهان های موازی
آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۵/۳۰
    چپ
محبوب ترین مطالب

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هستیا» ثبت شده است

١- چند روزى هست کوانتوم فیلد تئورى ٢ (QFT 2) رو شروع به خوندن کردم و پیشرفتمم بد نیست ولى خب راضى کننده هم نیست، در کل حس مى کنم خیلى دارم کم کارى مى کنم، در صورتى که امروزم رو با ماه هاى قبل و یا حتى سال هاى قبل مقایسه مى کنم مى بینم انگار توربو بستم به خودم، ولى باز حس مى کنم کم کارى دارم مى کنم، دیگه مغزم نمى کشه :)

٢- از تموم حس هاى منفى اگه فاکتور بگیرم، فیلد تئورى ٢ واقعا شیرینه، عملا وارد ذرات بنیادى و مدل استاندارد شدم، الکترودینامیک کوانتومى و نیروى ضعیف رو که تو فیلد ١ خوندم و این ترم شروع شده با وحدت این دوتا در قالب الکتروضعیف ، اصلا قیامتیه که بیا و ببین، تازه نرم نرم دارم نظریه گروه و جبرلى رو به معناى واقعى کاربردش رو توى فیزک و ذرات مى بینم { اسمایل ذوق مرگ شدگى، البته بیشتر ذوق ها رو تو توییتر به اشتراک مى زارم :| به قول گفتنى چون اسمایل داره و بعلاوه تک جمله اى هم مى شه نوشت به همین خاطر بیشتر حس ها رو اونجا خالى مى کنم ، حس هاى موسیقیایى رو هم که مى ریزم تو کانال تلگرایم و اینجا فقط یه مشت فکر مى مونه، ولى با این حال وبلاگ یه چیز دیگه است }

٣- امشب باز پیام ( اس ) داده، البته راستش رو بگم نمى دونم کى پیام (اس) داده بود، چون گوشى سایلنت بود و وقتى داشتم مى رفتم بیرون یهو دیدم پیام داده ، در اینکه خر کیف و ذوق مرگ شدم شکى نیست ولى خب یه حس توام با ترس دارم، اینکه یهو باز نگه وابسته نشو یا از این قسم حرف ها و به همین خاطر کمى تو صحبت کردم وسواس خاصى به خرج دادم، هر چند تو واقعیت دوست داشتم عین سابق حرف بزنم و به قول گفتنى شاهین منشانه صحبت کنم :)))

٤- امروز یه پست از پرینستون دیدم، و باز دیونم کرد، خیلى وقت بود عکس هاش رو ندیده بودم، بیشتر یک سال شاید :( ، پرینستون جایىن که تنها هدف و ارزوم بوده، بالاتر از سِرن یا فرمى لَب ، پینش کردم تو صفحه ى توییترم با این کامنت که یه روزى از پرنستون باهاتون در مورد مدل استاندارد صحبت مى کنم .

٥- واقعا مغزم کار نمى کنه، خسته شدم از بس گفتم خسته ام، اما خب واقعا خسته ام، افکار پوچ و مزخرفى هر روز دارن به سرم نازل مى شن، از نرسیدن، از نداشتن و کلى چیزهاى دیگه، نمى دونم کى مى خواد این چیزا تموم بشه 

٦- چه قدر خوابم میاد، اما این مسئله رو باید حل کنم، مسئله پشت مسئله ولى آخرش ؟!
من یه دیوانه ام :)

  • Shahin Hasani

عین همیشه نمى دونم از کجا باز باید شروع کنم =))

١- امروز بلاخره رفتم واکسن کرونا رو زدم، با تمام حواشى اعم از بى نظمى و بى برنامگى گرفته تا دو ساعت علاف شدن { با اینکه خیر سرشون تایم داده بودن } بلاخره آسترازنکا رو ریختن تو بازوى سمت چپم، اولش خب همه چیز خوب بود { پشت بندش رفتم یه نخ سیگار هم زدم :وى } تا این که این یکى دوساعت گذشته حس مى کنم من رو گرفته { آب شنگولى خوراکش مى دونن حاجى من رو گرفته یعنى چى =)) } الا اى حال سنگینى خاصى طرف چپ بدنم حس مى کنم، کمى بدنم سرد شده و یه ذره هم راه مى رم یا تحرک مى کنم حالت تهوع بهم دست مى ده، خلاصه امر خدا بخیر کنه =)))
یه نفسى مى اومد و مى رفت و مُمِد حیات و مُفَرح ذات بود که اونم اَزمون مى خوان بگیرن :|

١ پرایم : در مورد واکسن این رو بگم که حس مى کنم کار بیهوده اى بود چون امیدى به بازگشایى دانشگاه و حضورى شدن ندارم :(، هر چند شاید بگین خب سلامتى آدم مهم تره اما خب، هدف و غایت چیز دیگه اى بود، اولین مراکزى که تعطیل شد آموزش عالى بود و آخرین جاهایى که باز مى شه آموزش عالى و نهایتا اینکه ...، بگذریم تو این موارد حس مى کنم نمى تونم حرفم رو بزنم و طرف مقابل هم به همین خاطر درک نمى کنه وضع حال و احوالات روحیم رو 

١ زگوند : با چندتا از کادرى هاى درمان امروز بحثم شد :دى اصلا بى برنامگى خیلى مسخره اى داشتن ، یکشون اومده اروم به دوستش مى گه فلانى رو(مراجعه کنندگان) یکى ساکتش کنه، گفتم خانم چه طرز حرف زدنه :| ساکتش کنیم یعنى چى ؟! و خلاصه اینکه :دى . 
ولى تو این هاگیر واگیر هم چند نفرشون واقعا خوش برخورد بودن و یه خانمه هم بود سید طباطبایى بود =)) مى گفت شاهین { خیلى زود مچ شد } حالا جوش نیار بیا واکسنت رو بزنم برو زندگى کن، گفتم سید درد نداره که ؟!اروم بزنى ها، گفت تو دعا کن من دفاعم خوب پیش بره قول مى دم درد نداشته باشه ، خلاصه خانم خوش برخورد و خوبى بود، با این که واقعا تحت شرایط سخت کارى بودن و به شدت خسته، الا اى حال خسته نباشید به تمام کادر درمان :ایکس 

٢- پیرامون نکته ى ١-زگوند وقتى خانم کادرى گفت سیدم یاد یه سید خاص افتادم =)) والا عارضم به حضور سید خاص خودم، مى دونم توییترم رو چک مى کنى، شماره ى آى پى مرورگر و گوشیت مى افته تو وبلاگ، ولى خب سید جون این رسم بازى و لوتى گرى نبود، من شاید بخش هستیا رو پاک کرده باشم و به اصطلاح خودت فندک کشیده باشم رو همه چیز ولى در اصل فندک نکشیدم :) پست ها تماما هست و اتفاقا بیشتر هم شده محض اطلاعت و کافیه بخش هستیا رو نگاه کنى :)

٢ پریم : دیروز اومدم یه شعر از نزار قبانى بفرستم براى اونى که رفته، که یهو نمى دونم چرا دستم به نوشتن نرفت، البته نوشتم ها اما آخرش یهو تو ذهنم یکى مى گفت آخرش که چى؟! وابسته نشو و از این قسم کلمات، دقیقا همون کلماتى که اکثر اوقات مى گفت و با این کاراش یه سوال به سوالات بى جوابم اضافه شد، چرا مهربون بود( مخصوصا اینکه چند بار گفت مهربونیم با تو فرق داره با بقیه )در صورتى که مى گفت وابسته نشو، و ذهن مریض من همین جورى براى خودش جواب پیدا مى کنن و پاک مى کنه ...

٢ زگوند : نمى دونم چرا آدما به حرف هایى که مى زنن پایند نیستن، مثلا زیاد روى کلمات قفل نکنیم و هى یه کلمه رو توى بحث یا ... بولدش نکنیم، یعنى سوزنمون گیر نکنه تو یه کلمه در صورتى که خودشون خلاف این هستن، نمى دونم چرا ذهنم با این قسم چیزا شدیدا مخالفه، این که بیا حرف بزنیم و وقتى میاى حرف مى زنى شروع مى کنن به قفل شدن رو یه کلمه تا یه آتو یا چیزى ازت بگیرن ولى وقتى خودشون یه آتویى مى دن قضیه فرق مى کنه . و اصلا جورىم مى شه که واقعا متنفر مى شم از اون آدم هایى که مى گن بیا با حرف زدن مشکلاتمون رو حل کنیم.

٣- اخیرا یکى از دوستان وبلاگش رو حذف کرد و قطعه رابطه، و من نمى دونم چرا بدون توجه به یه سرى چیزا ( اعم از وابسته نشدن و دلتنگى و ... ) هر شب تو تایم ١١ تا ١٢ و خوردى شب ( چون همیشه این موقع وبلاگش رو به روز مى کرد ) مى شینم تو صفحه ى وبلاگ هاى به روز شده ى بیان و تک تک وبلاگ ها رو مى بینم تا شاید بتونم وبلاگ جدیدش رو پیدا کنم :) 
البته مى دونم شاید اصلا وبلاگ نزده و اصلا اگه زده باشه شاید توى بیان نزده باشه و خلاصه قشنگ مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاه مى مونه، اما این کار یه سرى فواید داره برام :
الف - چه قدر مردم به این فیلم ها و انیمیشن هاى کره اى علاقمند شدن :|
ب - چندتا وبلاگ دیدم با مضمون لیدى باگ و وقتى شور هیجان نویسنده هاش که فکر کنم بچه سال باشن رو مى خوندم یاد سال هاى ٨٨ ٨٧ مى افتادم که تو فروم طرفداران تالکین و دمنتور و ... سر و کوله هم مى زدیم و چه قدر زود گذشت :)
د - وقتى مى بینم باز افرادى هستن که وبلاگ نویسى مى کنن واقعا یه حس شعف خاصى بهم دست مى ده از وبلاگ نویسى .

٤- هوم خیلى زیاد شد پستم ولى باز عین همیشه حرف دارم :دى اما بمونه یه وقت دیگه، هر چند این رو بگم اخیرا چند نفرى خواهان این بودن که یه سرى رشته توییت در مورد ذرات بنیادى بنویسم تو توییتر و منم واقعا یه شعف خاصى پیدا کردم و امروز یه سرى متن نوشتم و حتما این چند روزه هم تو توییتر منتشر مى کنم و هم اینجا :) 

  • Shahin Hasani

١- نزدیک یک هفته است که افتاب رو ندیدم، خیلى زودتر از اون چیزى که فکر مى کردم رفتیم تو پاییز، کل هفته رو ساعت ٤ ٥ بعد از ظهر مى زدم بیرون و کوچه پس کوچه هاى بارون زده و خیس شهر رو متر کردم، یه زمانى ادما زیاد زیر بارون بیرون نمى اومدن اما الان وضع کمى فرق کرده و بودن افرادى که زیر بارون بودن ، البته این شهر لقبش شهر باران و به همین خاطر شاید مردمش با بارون خو گرفتن، به قولى یکى از دوستانى که چند روز پیش باهم بودیم، مردم اینجا به بارون نیاز دارن، بارون براى مردم این شهر حکم آب رو براى گیاه داره .

٢- با نصف بیشتر حرفهاش هنوز مخالفم و براى تک تک حرفهاش دلیش قانع کننده دارم، از اون دلیل هایى که سفسطه گرایانه نیست، از اون دلایلى هم نیست که نشون بده حق با منه و حق با تو نیست و ... ولى خب بزار بمونه توى تاریخ، عین تمام اون افکارم که تو تاریخ موند، افکارى که مى شد بازگو بشه ، مطالبه بشه ، چکش کارى بشه ولى همش تبدیل به سکوت شد، یه سکوت خود خواسته ، سکوتى از جنس خواستن و بلد نبودن ، خیلى خواستم حرف بزنم ولى بلد نبودم یا بلد نیستم ، حس مى کنم کلمات واقعا حق مطلب رو ادا نمى کنن  .

٣- دیروز که اومدم آشپزخونه چایى بریزم یهو گفتم نزدیک یه هفته اس بارون قطع نشده، مامانم با یه حالت تعجب توام با کنایه گفت : تو که بارون رو دوست داشتى، من اما فقط یه نیم نگاهى به پنجره انداختم، ریز ریز مى بارید، اهسته و پیوسته، انگار داره از باریدن خودش لذت مى بره، لذتى از جنس سقوط و یا شاید رها شدن، چند وقتیه که دیگه از پاییز و بارون و امثالهم خوشم نمیاد، اما دست خودم نیست، همین که یه تیکه ابر میاد اسمون و دو چکه بارون که مى زنه فورا باید شال و کلاه کنم برم بیرون اونم بدون چتر، انگار موعد قرار نزدیک، قرارى از جنس وفتى به عهد، عهدى از جنس تعهد، تعهدى از جنس من سکوت و بارون :)

بقیه اش رو بعدا مى نویسم
هر چند مى دونم که یادم مى ره
ولى خب نیاز به خواب دارم
صداى باد داره سکوت رو مى شکنه
و این یعنى ارامش
باید قبل خواب بفهمم باد چى مى گه

 

  • Shahin Hasani

١- بعضى وقت ها فکر مى کنم، من این حس ناراحتى رو بیشتر از خوشحالى دوست دارم، نمونه ى بارزش رابطه هایى که داشتم ( منظورم رابطه عاشقانه است ) خب مردک مومن ( شایدم نامومن) رابطه به این خوبى، چرا مى زنى خرابش مى کنى که الان بشینى هم فکر کنى و اِل و چى و بِل که باز بشینى غصه بخورى :| ، خب بشین درست رفتار کن و سنگ هات رو وا کن و لذت ببر دیگه، این مسخره بازى ها چیه که دارى در میارى :| و سر همین چیزها حس مى کنم من ناراحتى رو بیشتر دوست دارم، فل امر واقعه دوست دارم رابطه داشته باشم که بعدش یه حس شکست داشته باشم و داریوش گوش بدم :|

٢- من آدم خوش صحبتى هستم ولى خب فقط خوب حرف مى زنم بعضى وقت ها حس مى کنم عمل نمى کنم و از اون بدتر خیلى خوب نقد مى کنم ولى هیچ وقت نقدپذیر خوبى نبودم و این موضوع اذیتم مى کنه، نمى دونم شاید عکس این باشه ، اما هر جور حساب مى کنم بازم نمى دونم، از یه طرف افکارى نظیر مقایسه کردن و تیکه انداختن و بازى با کلمات تو حرفاش یا حرف مردم موج مى زنه که من متنفرم از این چیزا و از طرف دیگه مى گم خب مرد مومن اگه این جورى حرف نزنن چه جورى بس حرف بزنن، خب راست مى گه تغییر کن کمى و خلاصه اینکه این حجم از افکار باعث مى شه هیچ علاقه اى به داشتن رابطه نداشته باشم و به قول گفتنى با این اخلاقم دوست ندارم رابطه اى داشته باشم.

٣- همیشه گفتم و الانم مى گم، هر وقت دو کلام میام بنویسم، اولش هیچ وقت اسمى براش انتخاب نمى کنم، و وسط نوشتن و متن یهو تصمیم مى گیرم که اسم نوشته رو چى بزارم، الانم اسم این نوشته شد صوبت . چونکه یکى بود یه شب برام کتاب مى خوند { البته چند شب خوند و دیگه نخوند و خب حقم داشت، اخلاق گند منه دیگه :| طرف با هزارتا علاقه برات کتاب مى خونه و ... دقیقا همون چیزى که مى خواى بعدش بلند مى شى این کار رو مى کنى و اخرش حس شکست مى گیرى به خودت } خلاصه یه بار وسط کتاب خوندن گفت این کارکتر ها دارن باهم صوبت مى کنن ، امیدوارم که متوجه شی و این تاکید و لحن بیان صوبت جورى بود که شاهین باید بفهمى، اگه فهمیدى که هیچ و گرنه =)) 

٤- دلم واقعا براش تنگ شده، نمى دونم شاید این نوشته رو بخونه شایدم نخونه { زودتر این نوشته رو نوشتم که شاید قبل خواب یهو بیاد وبلاگم رو بخونه و تا اون موقع نوشته باشم } اما خب واقعا دلم تنگ شده، براى غر زدن هاش براى ن گفتن هاش براى وابسته نشدن هاش براى صوبت کردن هاش براى بهونه کیرى هاى الکیش :| مثلا بهم مى گفت من بدم میاد رو کلمات قفل کنى ولى خودش قفل مى کرد رو کلمات ، یا مثلا مى گفت مقایسه نکن من رو ولى خودش بعضى وقت ها مقایسه مى کرد و ...
خلاصه با هر اخلاقى که داشت دلم براش تنگ شده 

٥- از این بلاتکلیفى که توش موندم بدم میاد، از یه طرف دلم تنگه از یه طرف مى گم ولش کن، واقعا بهش حق مى دم ادمى عین من که هیچ چیزش مشخص نیست وارد رابطه شدن باهاش سَن شاهى نمى ارزه.

٦- گروس عبدالملکیان یه شعر داره :
نبودنت
نقشه ى خانه را عوض کرده است
و هرچه مى گردم
آن گوشه ى دیوانه ى اتاق را پیدا نمى کنم‪ ‬
احساس مى کنم
کسى که نیست
کسى که هست را
از پا درمى آورد.

٧ - بازم حرف دارم ، عین همیشه ولى تا همین جا فکر کنم کافیه ولى اگه مى خونى دلم صوبت هات رو مى خواد :)

  • Shahin Hasani

آه ای پروانه
                            رویایت‪ ‬چیست
وقت بال زدن

‪)‬چینو- نی)
-----------------------------------------
ماه درخشان پاییزی
                      چنان که می‪ ‬بینی
من هم خوب خوب ام، متشکرم‪.‬

‪)‬سوسه کی)
-----------------------------------------
بی اعتنا به باد
                          برگ‪ ‬پولونیا
فرو می افتد‪.‬

‪)‬برن‪ ‬چو)
-----------------------------------------
رقص های مقدّس در شب ــ
                        نفس آنان‪ ‬سفید است
در پس صورتک ها‪.‬

‪)‬کی کا کو)
-----------------------------------------
دیری چشم به راهمان می‪ ‬گذارد،
                با این همه چه زود فرو می ریزد
                    روح شکوفه های گیلاس‪!‬

‪)‬سوکی)

 

پ.ن :

١- تابستون که نیست ، ک عن هو خود آبان می مانه هوا را، باز هوا ابرىه و بادى.

٢- جبرلی داره به جاهای خوبش می رسه :دى { اسمایل خر ذوق }.

٣- با توجه به گزینه ى ٢ ، خوندن پایان نامه و پیش بردنش خیلى آسون تر شده.

٤- یه کوشولو دلتنگم، کوشولو فقط

٥- خیلی دوست دارم بدونم خواننده اى که ١٠ سال دیگه این وبلاگ رو می خونه چه حسى داره 

 

پ.پ.ن :

١- داشتم با خودم فکر می کنم، اگه قرار باشه به اشیاء و آدم های اطرافم یه رنگ نسبت بدم :

الف - هستیا می شه نارنجى

ب - بلیزرم می شه قهوه اى سفید

ج - رفتن مى شه سبز

د - فیزیک مى شه آبى مایل به سیاه

ه - دوست داشتن مى شه قرمز

٢- کاشکی اینا رو بخونه :| 

٣- پایان نامه مونده و من دارم الکی وقت می گذرونم :|

  • Shahin Hasani

حس حسادت دارم نسبت به تمام اون افرادی که با تو راحت می تونن صحبت کنن ولی من باید در سکوت و انزوای خودم کتاب چرنیشفسکی بخونم و با پدران و پسران تورگینف مقایسه اش کنم که ببینم کدومش دردم و دوا می کنه و سر آخر زمادی شوستاکووچ رو بپاشم به این زخم عفونت کرده ام.
البته می دونم همه چیز تموم شده, ولی خب من موجودیم که همیشه عقلم عین یه کارخونه ی سرمایه داری همش چرخ دهنده هاش کار می کنه و به نوعی انگار بیش فعالی داره و این رو با کلاسش کرده و گذاشته بررسی احتمالات و به همین خاطر هر فکری رو بخواد تصور می کنه.
البته از این ناراحت نیستم که با بقیه صحبت می کنی و با من نه و یا اصلا حس حسودی نیست
بلکه یه حس منزجر کننده است از این که چرا خیلی از چیزهایی که بقیه دارن می چشن رو من نمی تونم بچشم
انگار عین ادیپ دارم تقاص خلاف تقدیر رفتنم رو می دم
هر چی که هست فقط می دونم بیشتر از هر وقت دیگه ای از خودم متنفرم
ای کاش می شد  رها بشم
عین اشعار پاز
عین کافکای موراکامی
به جایی که شاید کسی علاقه ای به شندین خیلی چیزها داشت.
عین سامسای عشاق موراکامی.

 

پ.ن :

نمی دونم چرا این کارخونه ی ذهنم هی داره افکاری از این جنس که دروغ شنیدم و عین همیشه, نمی دونم, فقط می دونم ذهنم داره یه بی اعتمادی کاذب رو داره تولید می کنه و نمی دونم چه قدر درسته و یا غلط که تو این موارد مثل همیشه می زارمش به پای اینکه زمان حلش کنه و زمان انصافا خیلی خوب می تونه خیلی از این مسائل رو حل کنه ...

پ.ن.ن:

نمی دونم چرا باز هی می خوام بنویسم و چرا این قدر تا حدودی حالم خوبه و انرژی دارم ؟! =))
هر چی که هست باز حرف های تکراری شنیدم
هوف, ساده ای پسر ساده
دنیات فقط همون یه مشت کتاب هاست و زبانت هم معادلاتی که می نویسی

  • Shahin Hasani

می‌خواهم از تو بنویسم.
از نام تو که تکیه‌گاه حصارهای شکسته است.
از لبان تو،
که درخت گیلاس یخ‌زده است.
از انحنای خمیده‌ی مژگان‌ات که دروغ‌ها را در سیاهی پنهان می‌کنند.
می‌خواهم انگشتان‌ام را در موج موهایت فروبرم،
برآمدگی گلویت را لمس کنم،
با نجواهای دفن شده در آن،
که دل و زبان‌ات را به دو رویی وامی‌دارد .
می‌خواهم
نام تو را،
با ستاره‌ها،
باخون،
درآمیزم.
می‌خواهم
در درون تو بمانم،
نه در کنار تو.
محو شوم در تو،
مثل قطره‌های خیس باران در شب.

 

شعری از هالینا پوشْویاتُوسْکا شاعر لهستانی

موسیقی پیشنهادی : فردا سراغ من بیا ...

پ.ن :

باز آسمون ابریه و بارون میاد :)
 

  • Shahin Hasani

پرده ی اول :

ادیپوس بیوه ساری نمی کند. آنچه می گوید زاری مردی زخم دیده و زجر کشیده نیست که از درماندگی و بینوائی بکوشد تا دل دیگران را به رحم آرد. او خواستار هم اوازی و همدردی است نه ترحم. سخنان او شکوه ی اندوهناک انسان فانی است به ضد خدایان و قوانین تقدیری آنان. مردی بزرگ است و جنگی بزرگ و فریادی بزرگ به ضد هماوردی شکست ناپذیر که هرگز هیچکس بتمام بر وی پیروز نشد.
تقدیر از یکایک همه ی ما نیرومندتر است و شمشیر آخته ی اوما همه را تهدید می کند. پس ندای ادویپوس نه تنها بزرگ و سزاوار بلکه صدای خود ماست.

* مقدمه ای بر کتاب افسانه های تبای به قلم شاهرخ مسکوب .

پرده ی دوم :

هوم ؟ { اسمایل دستی بر محاسن کشیدن و به فکر فرو رفتن } یه چیزی می خواستم بنویسم که یادم رفت, البته یادم بودها ولی خب وقتی اومدم خونه و در گیر کاری شدم و یادم رفت, البته یادم رفت هم جمله ی مناسب نیست بهتره بگم اون فکر حل شد برام , در واقع وقتی می رم پیاده روی با خودم حرف می زنم, به طرز عجیبی خیلی زیاد با خودم حرف می زنم و اصلا پیاده روی برام مساوی با حرف زدن با خودم به همین خاطر خیلی دوست دارم تنها قدم بزنم چون تو تنهایی خیلی بهتر می توم با خودم حرف بزنم و بارها شده که با یکی بیرون بودم یه جوریم شده چون من همین که قدم می زنم, کلمات عین بارون بر ذهنم نازل می شن و وجود شخص دیگه ای رشته ی افکارم رو خراب می کنه. البته در حین همین حرف زدن ها کلی چیزهای جالب می گم برای مثال امروز داشتم در مورد ادبیات پاز با خودم صحبت می کردم یعنی در واقع با خودم داشتم فکر می کردم که در مورد پاز چیا خوندم و چ جوری می تونم اون رو نقد کنم و سر اخر داشتم به داستان جاودانه بورخس و ارتباطش با فضای کمدی الهی دانته فکر می کردم و در نهایت اینکه کلا سر پیاده روی رها می شم, رهای رها, مع الوصف اما دغدغه ی اصلیم یه چیز دیگه ای بود که اصلا یادم رفت =)) { در واقع اون هدف اصلی برای پیاده روی که باعث می شه کوچه ها رو به خاطرش قدم بزنم } کلا حل شد برام و تنها چیزی که الان کمی ذهنم رو درگیر می کنه اینکه باز برای هستیا دارم می نویسم :) و به این فکر می کنم که آیا منم عین پرومته و ادیپ دارم بر علیه تقدیر خودم و بر ضد خدایان قیام کنم ؟! هر چی که هست واقعا لذت بخش هرچند جای خالی خیلی چیزها حس می شه ...

پرده ی سوم :

محض خودت بمب منم ، دور تر !
می ترکم چند قدم دور تر !
از همه ی کودکی ام درد ماند
نیم وجب بچه ولگرد ماند
حال مرا از من بیمار پرس
از شب و خاکستر سیگار پرس
از سر شب تا به سحر سوختن
حادثه را از دو سه سر سوختن
خانه خرابی من از دست توست
آخر هر راه به بن بست توست
چک چک خون را به دلم ریختم
شعر چه کردی که به هم ریختم ؟

* تومور 1 از علیرضا آذر

  • Shahin Hasani

ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ! نگاه ﮐﻦ!
ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮ ﺭﮔﺎﻥ ﻣﻦ
ﺑﺒﯿﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻮﺝ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ
ﻏﻤﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ، ﭼﻮ ﮔﯿﺴﻮﺍﻥ ﺑﺎﻓﺘﻪ
ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺎﻥِ ﺟﻨﮕﻞِ ﺑﻠﻮﺭِ ﺩﺳﺖﻫﺎﯼِ ﺧﻮﺩ
ﭘﻨﺎﻩ ﺩﻩ
ﺑﻪ ﺯﻫﺮِ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﻟﺘﯿﺎﻡ ﺩﻩ
ﻣﺮﺍ ، ﻣﺮﺍ ، ﺑِﮑﺶ ، ﺑُﮑﺶ
ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻩ ...

شعری از نصرت رحمانی

یکی از سرگرمی های جالبی که پیدا کردم نامه نگاری کردن با شخصی به شدت رو مخ به اسم هستیاس, رو مخ از این جهت که کلا گیره, البته گیراش رو دوست دارم چون گیراش از جنس خودم نیست, اون تو یه دنیای دیگه است و من تو یه دنیای دیگه به قول گفتی رژیم فکری اون با رژیم فکری من فرق داره ولی خب همین تضاد فکری باعث می شه که حداقل قابل هضم باشیم باهم البته نظر خودش رو نمی دونم که براش قابل هضم هستم یا نه, ولی من که این جوریم یعنی قابل هضم برات و اخلاقیاتش رو دوس دارم, { در عین پختگی شخصیت, یه بچه ی به تمام معناست } و خلاصه تو قرن 21 و به قول گفتنی پسا مدرن { نمی دونمی کلمه ی من در آوردیه } با نامه باهم صحبت می کنیم, البته 90% حرف ها رو توی پی وی می زنیم و اون 10% رو با نامه.
حرکت خیلی خوبیه سعی کنید نامه بدین بهم , انتظار برای مدت زمانی که طول می کشه تا برسه دستت از اون بالاتر ذوق باز کردن نامه که غیر قابل توصیف, تازه پیوست های نامه سر جاش که کلی کاردستی هنری و نقاشی بگیر بیا تا خوراکی و اینا و خلاصه اینکه نمی دونم چرا نمی تونم حرفم رو درست درمون بزنم و بعضی وقت ها فکر این که با این سن من باید با نوشتن منظورم رو بنویسم اذیت کننده است.

  • Shahin Hasani

«فقط کسانی که مورد تبعیض قرار گرفته‌اند می‌دانند چقدر آزاردهنده است. هرکسی درد را به شیوهٔ خودش حس می‌کند، هر کس جای زخم‌های خودش را دارد؛ بنابراین فکر می‌کنم به اندازهٔ هر کس دیگری به انصاف و عدالت اهمیت می‌دهم. اما از همه چندش آورتر برایم مردمی هستند که هیچ تخیلی ندارند.»


هاروکی موراکامی در کافکا در کرانه.

همه چیز به اون زمانی بر می گرده که پوست کلفت شدم.
نه, بزارین این جوری شروع کنم, با این که دانشجوی فیزیک هستم ولی نمی دونم چرا ایده های ریاضیاتیم خیلی بیشتر از فیزیکِ و در همین راستا هم دو سه جین کورس ریاضی پاس کردم از مبانی ریاضی مکانیک کوانتوم بگیر تا جبرلی و نظریه گروه و ... خلاصه در همین راستا یکی از اساتید می گفت خیلی انسان متوهمی هستی شاهین, دلیلش هم این بود که تفکرات ابسترکت ریاضیاتیم خیلی بیشتر از تفکرات تجربی فیزیکی بود ( نقطه)
این تفکرات ابسترکت ریاضی رو قاطی کنید با تفکراتی از جنس فلسفه, اونم ایده آلیسم آلمانی =)), نمی دونم چرا از کانت, هگل و پوپر همیشه خوشم می اومد, حالا پوپر و کانت جای خودشون رو دارن و به قول گفتنی فلاسفه ی علم مخصوصا فیزیکدان ها ارادت خاصی به پوپر و کانت دارند ولی چرا هگل ؟! خودمم نمی دونم, یکی دیگه از اساتیدم می گفت آقای حسنی چرا واقعا تو با این تقکرات, هگل رو دوست داری =)) { اون زمون خیلی پوزیتویسم بودم }
مخلص کلام معجون فیزیک با چاشنی ریاضی و فلسفه باعث شد همیشه سر کلاس ها بحث های حاشیه ای زیادی داشته باشم, مثلا تصویر شرودینگر و هایزنبرگ تو مکانیک کوانتومی رو به مفاهیم فلسفی بین ارسطو و افلاطون ربط بدم یا از منظر جبر و آنالیز بهشون نگاه کنم { البته دوز فلسفیش بیشتر بود =)) }, سر همین چیزا بود که معدود اساتیدی که واقعا فیزیک رو دوست داشتن { یادم بندازین حتما در مورد اساتید فیزیک هم چیزکی بنویسم } از بحث و سر کله زدن با من لذت می بردن و همیشه, سعی توی نقد کردن تفکراتم داشتن, نقد می گم ها =)) یه چیز می گم یه چیز می شنوید , قشنگ انگار اومدن برای گردن زدن =)) در همین راستا یه استادی داشتم سر 3 دقیقه بحث فورا ناک اوتت می کرد =)) منطق قشنگی داشت و نمی شد واقعا باهاش بحث کرد , ترم های اخر کارشناسی من رو دوست خطاب می کرد و همیشه می گفت بیا باهم بحث کنیم (نقطه )

دوتا استاد خیلی خوب داشتم یکیشون من رو با دنیای فلسفه اشنا کرد و یکشون با دنیای فیزیک به ما هو فیزیک, همیشه یه پام اتاق فلسفه بود و ی پام اتاق فیزیک و سعی می کردم که منطقی بحث کنم, نه از این بحث های روزنامه وار و به قول گفتنی توی تاکسی بشینی و بحث کنی, همیشه سعی می کردم دست پر باشم تا این که تونستم از تفکرات و عقایدم دفاع کنم و فکر کنم اون قدر توی این موضوع خوب پیش رفتم که یه بار یادم میاد یکی از اساتید سر کلاس می گفت شاهین تو دیگه پوست کلفت شدی, از بس جلوی نقد ها قد علم کردی.

از اون وقت ها چند سالی می گذره { نزدیک 3 4 سال, شاید کم باشه ولی برای من اندازه یک عمر بود }
حالا من
موجودی که شاید دیگه علاقه ای به بحث با 90% مردم اطرافم ندارم.
و ترجیح می دم توی همون دنیای توهمات خودم باشم.
اما این وسط تنها چیزی که برام باقی مونده پوست کلف بودنمِ.
از سقوط
از شکست
از تحقیر
از مقایسه
از طرد شدن
از رفتن آدم ها

 

آری, من یک پوست کلفتم.

  • Shahin Hasani