جهان های موازی

جهان های موازی
آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۵/۳۰
    چپ
محبوب ترین مطالب

۱۰ مطلب با موضوع «روز شمارهای من» ثبت شده است

١- تو خونه ى ما این جورى بود که مامانم از صداى مهستى و معین خوشش مى اومد و بابام از حمیرا و گلپا، تو فکر کن بچگى من با این آهنگ ها سپرى شد، هم سن و سال هاى من همشون پاپ هاى مدرن رو گوش مى دادن ولى من عاشق صداى گلپا بودم و تو تنهایى با صداى حمیرا پوک مى شدم . خلاصه بعدا که بزرگتر شدم کمى مستقل تر شدم و خودم تاریخ رو شخم زدم و با بزرگانى مثل فریدون فرخزاد و کوروش یغمایی اشنا شدم و تو این بین نمى دونم از کى عاشق صداى هایده شدم، هایده که مى خونه موهاى بدنم یه جورى مى شه و امکان نداره دو سه نخ سیگار نکشم

 

٢- نمى دونم چه مرگمه، همه چیز واقعا خیلى خوبه اما از درون خرابم، عین یه فروپاشى داخلى مى مونه ، عین یه سیب قرمز خشگل و زیبا که از درون کرم خورده و هر لحظه امکان فروپاشى داره، الکى مى خندم و فیلم شاد بودن رو بازى مى کنم ، خیلى چیزا باعث مى شه حرف نزنم که مهم ترین دلیل اون تفکرات خوطم که باعث مى شن کلا نخوام حرف بزنم و این حرف نزدن باعث مى شه ....

 

٣- اوج تراژدى اونجاست که از چشم بقیه یه مشاور خیلى خوب و پر انرژى براى بقیه مردم هستم ، همین چند شب پیش داشتم مشاوره مى دادم و طرف برگشت و گفت چه قدر خوب حرف مى زنى ، عین روانشناس هایى و خیلى پخته حرف مى زنى و من اخر شب فقط به این فکر مى کردم که شاهین این همه نسخه ى خوب براى بقیه مى بندى اما چرا یه نسخه براى خودت نمى تونى ببنیدى :)

 

٤- خسته ام و نمى خوام هیچ کارى کنم، نه به خاطر اینکه بگم ادم بى خیال و ضعیفى و این قسم چیزها هستم(شایدم خسته) نمى دونم  الان شاید بیشترین زمانى باشه که دارم کار مى کنم ولى واقعا نمى خوام، دیگه هیچى دوست ندارم نه ارزویی دارم و نه چیزى شادم می کنه ، فقط مى خوام نباشم

 

٥- اصلا تمرکزى براى نوشتن ندارم و کلى چیز هست براى گفتن ولى واقعا علاقه اى ندارم ، فقط نمى دونم اگه فردا روز اپلاى کنم و گم و گور هم بشم باز این حس با من مى مونه یا نه ؟!

 

تهران

آبان ماه یک هفته قبل از تولد

  • Shahin Hasani

١- چند روزى هست کوانتوم فیلد تئورى ٢ (QFT 2) رو شروع به خوندن کردم و پیشرفتمم بد نیست ولى خب راضى کننده هم نیست، در کل حس مى کنم خیلى دارم کم کارى مى کنم، در صورتى که امروزم رو با ماه هاى قبل و یا حتى سال هاى قبل مقایسه مى کنم مى بینم انگار توربو بستم به خودم، ولى باز حس مى کنم کم کارى دارم مى کنم، دیگه مغزم نمى کشه :)

٢- از تموم حس هاى منفى اگه فاکتور بگیرم، فیلد تئورى ٢ واقعا شیرینه، عملا وارد ذرات بنیادى و مدل استاندارد شدم، الکترودینامیک کوانتومى و نیروى ضعیف رو که تو فیلد ١ خوندم و این ترم شروع شده با وحدت این دوتا در قالب الکتروضعیف ، اصلا قیامتیه که بیا و ببین، تازه نرم نرم دارم نظریه گروه و جبرلى رو به معناى واقعى کاربردش رو توى فیزک و ذرات مى بینم { اسمایل ذوق مرگ شدگى، البته بیشتر ذوق ها رو تو توییتر به اشتراک مى زارم :| به قول گفتنى چون اسمایل داره و بعلاوه تک جمله اى هم مى شه نوشت به همین خاطر بیشتر حس ها رو اونجا خالى مى کنم ، حس هاى موسیقیایى رو هم که مى ریزم تو کانال تلگرایم و اینجا فقط یه مشت فکر مى مونه، ولى با این حال وبلاگ یه چیز دیگه است }

٣- امشب باز پیام ( اس ) داده، البته راستش رو بگم نمى دونم کى پیام (اس) داده بود، چون گوشى سایلنت بود و وقتى داشتم مى رفتم بیرون یهو دیدم پیام داده ، در اینکه خر کیف و ذوق مرگ شدم شکى نیست ولى خب یه حس توام با ترس دارم، اینکه یهو باز نگه وابسته نشو یا از این قسم حرف ها و به همین خاطر کمى تو صحبت کردم وسواس خاصى به خرج دادم، هر چند تو واقعیت دوست داشتم عین سابق حرف بزنم و به قول گفتنى شاهین منشانه صحبت کنم :)))

٤- امروز یه پست از پرینستون دیدم، و باز دیونم کرد، خیلى وقت بود عکس هاش رو ندیده بودم، بیشتر یک سال شاید :( ، پرینستون جایىن که تنها هدف و ارزوم بوده، بالاتر از سِرن یا فرمى لَب ، پینش کردم تو صفحه ى توییترم با این کامنت که یه روزى از پرنستون باهاتون در مورد مدل استاندارد صحبت مى کنم .

٥- واقعا مغزم کار نمى کنه، خسته شدم از بس گفتم خسته ام، اما خب واقعا خسته ام، افکار پوچ و مزخرفى هر روز دارن به سرم نازل مى شن، از نرسیدن، از نداشتن و کلى چیزهاى دیگه، نمى دونم کى مى خواد این چیزا تموم بشه 

٦- چه قدر خوابم میاد، اما این مسئله رو باید حل کنم، مسئله پشت مسئله ولى آخرش ؟!
من یه دیوانه ام :)

  • Shahin Hasani

من برای جاده هستم…

آن‌جا که قدم‌های دیگران از من پیشی گرفته

کسانی که رویاهای‌شان به رویاهای من دیکته می‌شود

جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود

یا روشنایی‌ای باشد

برای آن‌ها که دنبال‌ش خواهند کرد

که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.
فراموش می‌شوی

گویی که هرگز نبوده‌ای

آدمیزاد باشی

یا متن

فراموش می‌شوی.
با کمک دانایی‌ام راه می‌روم

باشد که زندگی‌ای شخصی حکایت شود.

گاه واژگان مرا به زیر می‌کشند،

و گاه من آن‌ها را به زیر می‌کشم

من شکل‌شان هستم

و آن‌ها هرگونه که بخواهند، تجلی می‌کنند

ولی گفته‌اند آن‌چه را که من می‌خواهم بگویم.

فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است

من پادشاه پژواک هستم

 

شعرى از محمود درویش

 

موسیقى پیشنهادى : زمستان ویوالدى 

  • Shahin Hasani

آه ای پروانه
                            رویایت‪ ‬چیست
وقت بال زدن

‪)‬چینو- نی)
-----------------------------------------
ماه درخشان پاییزی
                      چنان که می‪ ‬بینی
من هم خوب خوب ام، متشکرم‪.‬

‪)‬سوسه کی)
-----------------------------------------
بی اعتنا به باد
                          برگ‪ ‬پولونیا
فرو می افتد‪.‬

‪)‬برن‪ ‬چو)
-----------------------------------------
رقص های مقدّس در شب ــ
                        نفس آنان‪ ‬سفید است
در پس صورتک ها‪.‬

‪)‬کی کا کو)
-----------------------------------------
دیری چشم به راهمان می‪ ‬گذارد،
                با این همه چه زود فرو می ریزد
                    روح شکوفه های گیلاس‪!‬

‪)‬سوکی)

 

پ.ن :

١- تابستون که نیست ، ک عن هو خود آبان می مانه هوا را، باز هوا ابرىه و بادى.

٢- جبرلی داره به جاهای خوبش می رسه :دى { اسمایل خر ذوق }.

٣- با توجه به گزینه ى ٢ ، خوندن پایان نامه و پیش بردنش خیلى آسون تر شده.

٤- یه کوشولو دلتنگم، کوشولو فقط

٥- خیلی دوست دارم بدونم خواننده اى که ١٠ سال دیگه این وبلاگ رو می خونه چه حسى داره 

 

پ.پ.ن :

١- داشتم با خودم فکر می کنم، اگه قرار باشه به اشیاء و آدم های اطرافم یه رنگ نسبت بدم :

الف - هستیا می شه نارنجى

ب - بلیزرم می شه قهوه اى سفید

ج - رفتن مى شه سبز

د - فیزیک مى شه آبى مایل به سیاه

ه - دوست داشتن مى شه قرمز

٢- کاشکی اینا رو بخونه :| 

٣- پایان نامه مونده و من دارم الکی وقت می گذرونم :|

  • Shahin Hasani

همیشه برام سوال بود این ادمایی که می شینن یه گوشه و یهو می رن تو فکر دقیقا دارن به چی فکر می کنن، یه روز تصمیم گرفتم  منم همین پرستیژ رو بردارم، خیلی پرستیژ جالبیه و الکی رفتم توی فکر ( یعنی الکی فکر کردم، یه روز باید بشینم در مورد الکی فکر کردن هم بنویسم ). خلاصه نشستم و الکی فیلم بازی کردم که رفتم تو فکر و چون خوب می تونم فیلم بازی کنم، به بهترین شکل ممکن انجامش دادم، چون از نگاه مردم می شد فهمید که تحت تاثیر هستن و این نگاه ها لذت بخش بود برام، جلب توجه شدید، اون چیزی که همیشه نیاز داشتم و لذت می بردم ازش، خلاصه رفته رفته تصمیم گرفتم تو وقت های خاص سیکار رو هم چاشنی این فیلم کنم، موسیقی بتهوون و یا پینک فلوید هم چاشنیش کردم که بیا و ببین .این فیلم بازی کردن باعث شد اصلا یادم بره که هدف از این کار این بود که بفهمم افرادی که واقعا این کار رو می کنن به چی فکر می کنن ....

از اون روزا خیلی می گذره، تا جایی که می تونم دارم از چشم ادما فرار می کنم، اونایی هم که هستن یه کاری می کنم که ازم منزجز بشن ، می رم یه گوشه ، نیازی به بتهوون و پینک فلوید و این مزخرفات نیست، تو تنهایی خیلی راحت تر می شه  غرق شد، توی کلمات، توی روزمرگی ها، توی بودن ها، نبودن ها، هست ها، نیست ها و نهایتا تو تنهایی راحتر می شه به این فکر کرد که باد وقتی توی شاخه ی درختا می می وزه چی داره می گه و حسرت این رو خورد که کاش می شد رها شد، رفت رفت رفت، از دنیای ادما، حتی برای سیکار کشیدن هم از نگاه ها فرار می کنم، می رم تو کوچه پس کوچه ها، اونجایی که هیچ نگاهی نباشه ... سکوت کوچه ها رو دوست دارم ، سکوت کوچه ها خیلی برای ما ادما حرف ها، خیلی، فقط باید بشینی و به حرف هاشون گوش بدی، کاری که شاید ما ادما هیچ وقت انجام ندادیم ، به حرف های هم گوش ندادیم و یا اشتباه گوش دادیم ... همین گوش ندادن ها باعث شده که یه سری ها فورا برن توی فکر، انگاری می رن یه دنیای دیگه، یه جایی که کوچه هاو باد  تبدیل می شن به ادم ، ادم هایی که جاشون توی واقعیت خالی بود ...

  • Shahin Hasani

باز کلی حرف دارم عین همیشه ولی خب علاقه ای به گفتن ندارم, نه برای اینکه دوست نداشته باشم بنویسم بلکه برعکس تنشه ی نوشتنم ولی خب خسته ام, واقعا خسته ام.
مردی در آستانه ی 30 سالگی با کوله باری از آرزوها و خواسته ها که تک تک اون ها رو فدای یک دنیا کرده, دنیایی از جنس معادلاتی خشک و زمخت از جنس ریاضیات و فیزیک :)
از نوشتن خسته ام چون باعث می شه فراموش کنم که تو چه دنیایی هستم و یادم بره که در برابر هجوم نگاه ها و حرف های ادم هایی هستم که مطمئنم اونها حرفهای درست می زنن و من باز عین همیشه اشتباه می کنم, خسته ام به اندازه ی تمام تک تک کلماتی که قرار سیاهی بشن و بازگوی مشتی تفکراتی بشن که شبیه دنیای خیالی کتاب هاییه که دارم می خونم,
که چی بشه ؟!
که آینده ها حرف های من رو بخونن ؟!
این که بدونن من توی 1400 تو چه شرایطی بودم ؟!
و تمام سوالاتی با مضمون " چرا " که آخرش ختم می شه به اینکه من کی هستم ؟! چرا اینجا هستم ؟! چرا وجود دارم ؟!  و چرا باید ....

 

اکتاویو پاز یه شعر داره تو اول کتاب مجموعه اشعار سمندرش که می گه :

 

ساعتی زمان را اعلام می کند
                                اکنون  زمان است
زمان نیست اکنون
                     اکنون اکنون است
اکنون زمانی است تا از زمان رها گردی
اکنون زمان نیست
                           زمان است و نه اکنون
زمان اکنون را می بلعد
اکنون زمان است
                             پنجره ها بسته می شوند
دیوارها بسته می شوند        درها بسته می شوند
کلمات به خانه می روند
ذهن با هشت پای کاتبِ خود
پشت میز من نشسته است
آنچه را که می نویسم محکمه محکوم می کند
آنچه را که مسکوت بگذارم محمه محکوم می کند
صدای گامهای زمان که ظاهر می شود و می گوید
- ذهن تو چه می گوید ؟
- تو چه می گوی ؟     اندیشه های من می گویند
- تو نمی دانی که خود چه می گویی
 

پ.ن :
احمد کایا خواننده, شاعر و ترانه سرای ترکیه یه اهنگ داره به اسم Yakamoz
بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم چرا ما عین نهنگ ها نمی تونیم بریم یه گوشه بمیریم
دنیا هم بمونه برای بقیه آدم هایی که بلدن زندگی کنن, من بلد نبودم :)

  • Shahin Hasani

* پرده ی اول :

- خدا : تو هیچ چیز دیگر برای گفتن نداری ؟ هرگز جز برای گله سر دادن نمی خواهی بیایی؟ و, به گمان تو, روی زمین هیچ چیز خوب نیست ؟
+ مفیستوفلس : هیچ چیز, سرور من. همه چیز, آنجا, جریان کاملا بدی دارد, مانند همیشه. دلم بر آدمیان در روزهای بدبختی شان می سوزد, تا جایی که شرم دارم این موجود بی چاره را آزار بدهم.

فاوست || یوهان ولفگانگ فون گوته

 

* پرده ی دوم :

دقیقا نمی دونم از کِی و به چه دلیلی، علاقه ی شدیدی به شورلت بیلزر ١٩٧٨ { بخونید نوزده، هفتاد و هشت } دارم، البته هنوزر رو رنگش تصمیم قطعی نگرفتم اما خب فعلا دوست دارم میکس قهوه ای و سفید باشه با یه میله ی پرچم که نماد گاندور روش نقش بسته. توش رو کلا مخملی می کنم, البته مخمل مشکی فکر کنم چیز خوبی بشه بعلاوه این که داشپورت و بقیه چیزها رو می دم قشنگ چرم دوزی کنن و یه چراغ ریز هم می ندازم توش که شبا وقت رانندگی روشنش کنم تا هر از چندگاهی به خنده هاش نگاه کنم, اما نه چراغ رو خاموش می کنم چون می ترسم تو شب , ماه و ستاره ها هم ببیننش, من آدم حسودیم نمی خوام کس دیگه ای ببینتش, چون چشمش می زنن, تو همون تاریکی با بوی نفس هاش , لمسش می کنم.
اخر هفته ها غروب, بزنیم جاده, بریم کویر یا نه اولش بریم زیارت, شاه عبدالعظیم و بعد از اون بریم کویر,تو ماشین, تو بخندی و صدای خنده هات غرق بشه توی صدای اِبی که داره می گه : تو که مهتابی تو شب من, تو که آوازی رو لب من, اومدی موندی شکل دعا, توی هر یارب یارب من.

 

* پرده ی سوم :

= فاوست : افسوس! فلسفه, حقوق, طب, و تو نیز الهیات ملال آور! ... شما را من, با شور و شکیبایی, به حد اکمل آموخته ام: و اکنون من اینجا, دیوانه ی بینوا, که از خرد و فرزانگی همان قدر برخوردار که پیشتر بوده ام. افسوس! و من در سیاهچال همچنان در تب و تابم. روشنایی لطیف آسمان جز به زحمت نمی تواند از روزنه ی ناچیز دیوار, از این شیشه های نقاشی شده, و از میان این توده  توده کتاب های گرد گرفته و کرم خورده و کاغذهای تا سقف بر هم انباشته به درون راه یابد. من جز شیشه های, جعبه ها, افزارها و چارپایه و صندلی پوسیده که میراث نیکان من اند چیزی گرد خود نمی بینم ... این است دنیای تو, فاوست, و همچو چیزی دنیا نام دارد!

فاوست || یوهان ولفگانگ فون گوته

 

* پرده ی چهارم :

دقیقا نمی دونم از کِی و به چه دلیلی، علاقه ی شدیدی به شورلت بیلزر ١٩٧٨ { بخونید نوزده، هفتاد و هشت } دارم، البته هنوزر رو رنگش تصمیم قطعی نگرفتم اما خب فعلا دوست دارم میکس قهوه ای و سفید باشه با یه میله ی پرچم که پرچم گاندور روش نقش بسته. توش رو کلا مخملی می کنم, البته مخمل مشکی فکر کنم چیز خوبی بشه بعلاوه این که داشپورت و بقیه چیزها رو می دم قشنگ چرم دوزی کنن و یه چراغ ریز هم می ندازم توش که شبا وقت رانندگی روشنش کنم تا هر از چندگاهی به خنده هاش نگاه کنم, اما نه چراغ رو خاموش می کنم چون می ترسم تو شب ماه و ستاره ها هم ببیننش, من آدم حسودیم نمی خوام کس دیگه ای ببینتش, چون چشمت می زنن, تو تاریکی با بوی نفس هاش لمسش می کنم.
غروب ها می زنم بیرون, اولش می رم به بلندترین نقطه ی هر شهری که می رسم بهش, و کل شهر رو زیر پام نگاه می کنم, شاید توی یکی از این میلیون ها نفر یکی داره اسم من رو صدا می کنه, و شبا می زنم به جاده, نور ریز بلیزر که روشن باشه یا نباشه فرقی نداره, نور چاغ ماشین هایی که از روبه رو میاد همه چیز رو روشن می کنه, نه نفسی جز نفس خودم , نه بویی جز بوی تلخ و تند بهمن و نه حتی صدایی خنده ای که توی آهنگ اِبی پخش شه و تنها صدای داریوش که داره می خونه : یاور همیشه مومن, تو برو سفر سلامت, غم من نخور که دور ی, برای من شده عادت.

 

* پرده ی آخر :

+ همسرایان : آه, ای هاتف دلس! بشنو
هراسی بر ما فرمانرو است. چه خواهی کرد
کاری نوین, یا کهن چون گردش ایام؟
ما رابگوی, ای دختر امیدزرین! بیا ای کلام بیمرگ.
آتنه ی جاویدان, دختر زئوس, نخست ترا می ستائیم,
و سپس خواهرت, شاه بانو آرتمیسیا را
که بر فراز شهرما, بر تختگاه پادشاهی آرمیده است,
و نیز فویبوس, آن خدای کماندار را.
بار دیگر اکنون نیز چون روزگاران پیشین
توانائی سه چندان خود را بنمائید
ما را از لهیب و رنج طاعون برهانید و بپالائید.

 

افسانه های تبای || سوفوکلس

 

  • Shahin Hasani

" یادی از دکتر مهدی گلشنی، مرد دقیقه نود زندگی من "

 همین چند خط نوشته از یه وبلاگ قدیمی که جدیدا با نویسنده اش آشنا شدم کافی بود تا یاد اتفاقی بی افتم که نمی دونم چه جوری تفسیرش کنم. یاد اولین بیت از دوزخ دانته می افتم که داره جلوی چشمام رژه می ره :

" در نیمه راه زندگانی ما, خویشتن را در جنگلی تاریک یافتم, زیرا راه راست را گم کرده بودم.

و چه دشوار از وصف این جنگل وحشی و سخت و انبوه, که یادش ترس را در دل بیدار می کن! "

من دانشجوی ارشد گرانش و کیهان شناسی با گذشته ای که واقعا دانته شرح حال خوبی رو ازش توصیف می کنه تونستم به هر بدبختی که شده از یه جنگل تاریک خارج بشم و توی شهر و دانشگاهی درس بخونم که اولین پله ی هدفم بود و حال ادامه ی داستان :

امروز 20 آبان 1398 , و بلاخره دیدمشون, همون قدر پیر ولی سر زنده, همون قدر افتاده ولی عین سرو بلند, همون قدر ساده ولی شلوغ و سر اخر با اون لهجه ی شیرینش شاکی از من که چرا کوهن می خونم, می دونم من رو یادشون نمی مونه, برای چی باید یادشون بمونه ؟! از من بزرگتر هاش هم هستن, نه؟!  اما با جسارتم بلاخره باهاشون یه عکس گرفتم, و با اون خنده ی شیرینش, عکسی که بهاش خیلی سنگین بود برام, اون قدری بزرگ نیستم که ادعایی در چیزی داشته باشم, من یک دانشجوی ساده ی شهرستانی گرانش و کیهان شناسیِ دیوانه ی ذرات بنیادی و الان در تهران و دانشگاه تهران که برام یه حس نوستالوژیکی داره در کنار دکتر گلشنی, همه اش شبیه یک خواب بود یه خواب رویایی و تو یک ثانیه تمام شب هایی که برای بیدار موندن قهوه خوردم و تپش های قلبم رو نه به خاطر یک عشق انسانی بل به خاطر مصرف بیش از حد کافئین برای بیدار موندن و روزی یک پاکت سیگار کشیدن و خودم رو غرق در کتاب های دیدم که اخرش نفهمیدم به چه دردم می خورن, اونجا بود که فهمیدم چه قدر دغدغه هام با دیگران فرق می کنه, بهای این عکس برام شد طرد شدن و شنیدن حرف های تحقیر امیز از سوی عزیزانم و پرت شدن در عمق سیاهی هایی که کورسویی از نور هم حتی در ان دیده نمی شود. نه تونستم زندگی کنم و عین بقیه طعم شیرین عاشقی رو بچشم و زندگی کنم و نه اون قدری بزرگ شدم که تو یه سمینار بزرگ با دکتر گلشنی بحث کنم.

ولی می ارزید, شب بیداری ها و سیاه کردن کلی کاغذ می ارزید به اون یک ثانیه ای که در کنار دکتر بودم و به سوالاتم جواب دادن و با افتخار عکس رو چاپ می کنم و در کنار عکس های دیگه ام از بزرگان فیزیک تو دیوار اتاق خیالاتم آویزون می کنم.

پی نوشت :

چ قدر امسال پاییز دلنشینه, مرسی پاییز مرسی آبان مرسی آناهیتا خداوندگار آبان چون تو فقط برام می مونی

 

واقعا نمی دونم چی باید بگم, یعنی دوست ندارم چیزی فعلا بگم و فقط می دونم که الان باید بیشتر فیزیک بخونم و به وقتش شاید خیلی چیزها و اتفاقاتی که مسیر زندگی رو برای یه شخص عوض می کنه رو تعریف کنم.

  • Shahin Hasani

نکته ی اول :

من تو پست قبلی روز اول توی پی نوشت اشاره کردم به این که برای نوشتن علامت سکون توی برنامه آفیس باید کلید ترکیبی alt + 0252 رو بگیری که خب تصحیح می کنم وباید alt + 0250 رو بگیری که من اشتباه نوشته بودم ( نقطه )

 

نکته ی دوم :

نمی دونم چرا از فونت بی نازنین خوشم میاد :| به همین خاطر علاقه دارم با این فونت بنویسم که خب نمی دونم خوندنش برای خواننده سخت می شه یا نه ؟! خواهشا نظر بدین در این زمینه که اگه بده من تغییرش بدم فونت رو ( نقطه )

و اما ادامه :

حقیقتش خیلی سخت و خسته کننده بود که بیام و این وقت شب بروز کنم وبلاگ رو, چون واقعا خسته ام از صبح که بیدار شدم کوانتوم فیلد تئوری خوندم , از اون طرف بعدش پژوهشکده ریاضی چهارشنبه ها یه سمینار در مورد جبر عملگرها برگزار می کنه, که اون رو باید شرکت می کردم. هر چند عملا هیچی نمی فهمم ولی نمی دونم چرا خوشم میاد و می دونم لازمم می شه, کلا از مباحث ریاضی واقعا خوشم میاد, دو ترم پیش سر کتاب ساکوورایی خوندن داستانی داشتم به مولا, یعنی عمری طول کشید تا اون چند صفحه ی اول کتاب که متنی عاری از ریاضی داره رو بخونم, ولی بعدش که وارد ریاضیات داستان شدم خیلی حال داد اونم اساسی, معذالک نمی دونم چه دردمِ که کتاب هر چی ریاضی وار تر = جذاب تر , معذالک سر همین داستان نشستم سر سمینار " جبر عملگرها " , یکی نیست بکه اخه مردک بی کاری تو :| ولی خب مبحث در مورد c *-algebraهاست و می دونم و مطئنم لازمم می شه ( نقطه ) معذالک با تمام این تفاصیل بعد از سیمنار شروع کردم به کیهان شناسی خوندن و تا همین یک ساعت پیش درگیر پاس کاری بین فیلد تئوری و کیهان شناسی بودم که مغزمم به معنای واقعی کشش نداره ( نقطه )

الا ای حال خب چون با خودم تصمیم جدی گرفتم که شبا وبلاگ رو بروز کنم به همین خاطر سعی می کنم پای حرفم بمونم , و الان واقعا فکری به ذهنم نمی رسه که چی بنویسم, ولی خب شاید بگین " واووووو " حالا یه ذره کش دار تر یا یه ذره کم تر- که ببین پسره فیلد تئوری می خونه و کیهان شناسی و خیلی خوش به حالشِ . که خب اصلا این جوری نیست, به چند دلیل :

اول اینکه اینا واقعا مربط به درسم و در مرتبه ی بالاتر به آینده ی شغلیم ختم می شه به همین خاطر اینا مطالعه ی آزاد نیست, که بگین طرف چه قدر بی کاره یا طرف چه قدر اهل مطالعه است که داره این قسم چیزا رو می خونه ( نقطه - که باید یه بار در موردش قشنگ توضیح بدم )

دوم این که چون این مباحث مربوط به گرایشم و علایقم و نهایتا آینده ی شغلیم می شه و صرفا مطالعه ی آزاد نیست, به همین خاطر رفرنس ها و کتاب هایی که می خونم صرفا کتاب میچوکاکو و هاوکینگ و .. نیست و اصلا اون چیزایی که می خونم اون چیزایی که تو مستندات فیزیکی و نجومی می بینید نیستن و به همین خاطر شاید اگه شما بخونید این مباحث رو ببینید بگین چه قدر حوصله سر بره ( نقطه و ایضا همین مبحث رو باز باید توضیح بدم )

سومین موضوع که فعلا به ذهنم می رسه و اصلا هدفمم این بود که این نکته رو بگم , دوستانی که فیزیک می خونید سعی کنید پیوسته و آروم از همون هالیدی و ... شروع کنید و بیاین برسین به این مباحث, خود من هم تو وضع شما بودم و اشتیاق فیلد و کیهان شناسی خوندن رو داشتم ولی خب الان که دارم اینا رو می خونم می بینم بیشتر وزن و سنگینی کار همون مباحث پایه ای هستن که تو دروس پایه تر باهاشون سر کله می زنیم , یعنی سعی کنید بفهمید چرا مثلا مکانیک کلاسیک نمی تونست به یه سری چیزا جواب بده و چرا لازم داریم کوانتوم مکانیک بخونیم و .... و گرنه همون اول کار بیام فیلد تئوری و حتی کوانتوم مکانیک رو در سطج کتاب های بالاتر بخونیم به نظرم هیچ چیزی نداره ( نقطه )

البته این نظر من بود و جای بحث زیاد داره و اینم از اونجایی گفتم که خیلی ها رو می بینم که فیزیک جدید نخونده می خواد فیلد و سوپرسیمتری و .. بخون و متاسفانه سر آخر نه می فهمه کوانتوم و فیلد چیه و نه اصلا می رسه فیزیک مردن بخونه و فقط می بینه یه سری فرمول باید حفظ کنه که با خودش می گه اه بابا اینا چیه اصلا به درد هم نمی خوره , در صورتی که اساس کار همون چیزهایی که تو سر فصل های فیزیک مدرن است ( نقطه )

من واقعا دیگه نمی کشم و چشام داره سیاهی می ره و به شدت خوابم میاد, اگه زیاد حرف زدم واقعا ببخشید و شبتون خوش (:

 

پی نوشت :

من یه کانال تلگرامی هم دارم با اسم اندر احوالات ذهن بیمار که حالا دوست داشتین می تونید اونجا هم من رو دنبال کنید, اونجا حداقل یه ذره خیلی فعال تر از اینجا هستم :دی

 

  • Shahin Hasani

اومدم بنویسم روز اول, تاریخ فلان, بعدش یادم افتاد که خود پست تاریخ انتشار داره دیگه و تاریخ انتشار همون تاریخ نوشته شده ی متنِ به همین خاطر افسرده شدم, از این جهت که گفتم متن می تونه ادبی تر باشه و یا این که کمی متن طولانی تر بشه, که خب نشد ( خنده ی بلند )

 الا ای حال امروز یه روز عادی مثل بقیه روزها بود با این تقاوت که کتاب خونه نرفتم به خاطر این که یه برنامه دفاع کارشناسی ارشد باید حاضر می شدم و به همین خاطر دیگه حس و حالش رو نداشتم برم کتابخونه و دوباره برگردم برای دفاع و باز برم کتابخونه و خب چون گوشی هوشمند ندارم و اینترنت هم خیلی بسته هاش گرون شده به همین خاطر برای تبلتم اینترنت نمی خرم و به نوعی تو کتابخونه دسترسی به اینترنت ندارم و خب خوبه این جوری راحت ترم و تمام تمرکزم روی کتاب و مشق و ایناست ( نقطه )

این چند  وقته با ذوق و شوق شروع کرده بودم به خوندن دو تا درس فیلد تئوری و جبر لی به این امید که ترم بعد وقتی ارائه می شه آماده تر باشم, و تو طول ترم فقط تمرین حل کنم, که خب پری روز که با استاد راهنمام حرف می زدم گویا فیلد تئوری برای منی که گرایشم گرانش و کیهان شناسی ارائه نمی شه و از اون طرف درس جبر لی هم برای دکتری هستش و این ترم ارائه نمی شه K یعنی پوکر موندم و همین ( نقطه )

ولیکن این باعث نشد که از تصمیم توی جبر لی و فیلد تئوری خوندن منصرف بشم و به همین خاطر خوندن رو ادامه دادم , امروز جلسه ی شیشم فیلد تئوری 1 دکتر گلشنی رو تموم کردم و می خوام جلسه ی سوم جبرلی رو شروع کنم که با خودم گفتم شاهین بیا روزمرگی هات رو در قالب روز اول دوم و ... بنویس بلاخره یه روز به اون چیزی که می خوای می رسی دیگه که خب خلاصه اش این شد که بنویسم ( نقطه )

قضیه فیلد تئوری و جبر لی خوندن به همین جا ختم نمی شه , من برنامه ریزی کرده بودم که تو تعطیلات حداقل بتونم این دو تا درس رو به یه جایی برسونم و بعدش بشینم کیهان شناسی پیشرفته و مکانیک کلاسیک پیشرفته بخونم که خب با این وضع پیش آمده انگار خوندن فیلدتئوری و جبرلی بی فایده است به نوعی ولی خب چه کنم که واقعا دوس دارم این دو تا مبحث رو و از اون طرف کیهان شناسی رو هم که ترم بعد دارم و از قضا باید اماده هم باشم پس مجبور شدم که شروع کنم به کیهان شناسی خوندن , ولی خب داستان پیچیده است خیلی پیچده تر از اون چیزی که فکر کنم ( نقطه )

کلی کار انجام نشده دارم و اصلا حس و حالش نیست انجام بدم ولی خب باز خوبیش اینه که این اواخر دو تا رمان تموم کردم بعلاوه این که باید به مقاله برای یه ماهانمه ی اینترنتی بنویسم و صد البته یه دوره ی آموزشی فیزیک مدرن هم می خوام ضبط کنم, البت این آخری رو اگر خسته نباشم حتما انجام می دم و امیدوارم یه چیز خوب از اب در بیاد ( دو نقطه دی )

 

چیز دیگه ای به ذهنم نمیاد, که البته میاد ها ولی خب ترجیح می دم اونا رو توی چندتا مبحث جدا جدا بنویسم تا این که تو روزمرگی هام بنویسم J و خلاصه این که تمام ( نقطه )

 

پی نوشت :

امروز یاد گرفتم که alt+0250 رو توی برنامه آفیس بزنی باعث می شه علامت سکون روی یه کلمه رو بنویسی ( منتظر تشویق خوانندگان )

  • Shahin Hasani