جهان های موازی

جهان های موازی
آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۵/۳۰
    چپ
محبوب ترین مطالب

۱۷ مطلب با موضوع «شعر و آهنگ» ثبت شده است

١- بعضى وقت ها فکر مى کنم، من این حس ناراحتى رو بیشتر از خوشحالى دوست دارم، نمونه ى بارزش رابطه هایى که داشتم ( منظورم رابطه عاشقانه است ) خب مردک مومن ( شایدم نامومن) رابطه به این خوبى، چرا مى زنى خرابش مى کنى که الان بشینى هم فکر کنى و اِل و چى و بِل که باز بشینى غصه بخورى :| ، خب بشین درست رفتار کن و سنگ هات رو وا کن و لذت ببر دیگه، این مسخره بازى ها چیه که دارى در میارى :| و سر همین چیزها حس مى کنم من ناراحتى رو بیشتر دوست دارم، فل امر واقعه دوست دارم رابطه داشته باشم که بعدش یه حس شکست داشته باشم و داریوش گوش بدم :|

٢- من آدم خوش صحبتى هستم ولى خب فقط خوب حرف مى زنم بعضى وقت ها حس مى کنم عمل نمى کنم و از اون بدتر خیلى خوب نقد مى کنم ولى هیچ وقت نقدپذیر خوبى نبودم و این موضوع اذیتم مى کنه، نمى دونم شاید عکس این باشه ، اما هر جور حساب مى کنم بازم نمى دونم، از یه طرف افکارى نظیر مقایسه کردن و تیکه انداختن و بازى با کلمات تو حرفاش یا حرف مردم موج مى زنه که من متنفرم از این چیزا و از طرف دیگه مى گم خب مرد مومن اگه این جورى حرف نزنن چه جورى بس حرف بزنن، خب راست مى گه تغییر کن کمى و خلاصه اینکه این حجم از افکار باعث مى شه هیچ علاقه اى به داشتن رابطه نداشته باشم و به قول گفتنى با این اخلاقم دوست ندارم رابطه اى داشته باشم.

٣- همیشه گفتم و الانم مى گم، هر وقت دو کلام میام بنویسم، اولش هیچ وقت اسمى براش انتخاب نمى کنم، و وسط نوشتن و متن یهو تصمیم مى گیرم که اسم نوشته رو چى بزارم، الانم اسم این نوشته شد صوبت . چونکه یکى بود یه شب برام کتاب مى خوند { البته چند شب خوند و دیگه نخوند و خب حقم داشت، اخلاق گند منه دیگه :| طرف با هزارتا علاقه برات کتاب مى خونه و ... دقیقا همون چیزى که مى خواى بعدش بلند مى شى این کار رو مى کنى و اخرش حس شکست مى گیرى به خودت } خلاصه یه بار وسط کتاب خوندن گفت این کارکتر ها دارن باهم صوبت مى کنن ، امیدوارم که متوجه شی و این تاکید و لحن بیان صوبت جورى بود که شاهین باید بفهمى، اگه فهمیدى که هیچ و گرنه =)) 

٤- دلم واقعا براش تنگ شده، نمى دونم شاید این نوشته رو بخونه شایدم نخونه { زودتر این نوشته رو نوشتم که شاید قبل خواب یهو بیاد وبلاگم رو بخونه و تا اون موقع نوشته باشم } اما خب واقعا دلم تنگ شده، براى غر زدن هاش براى ن گفتن هاش براى وابسته نشدن هاش براى صوبت کردن هاش براى بهونه کیرى هاى الکیش :| مثلا بهم مى گفت من بدم میاد رو کلمات قفل کنى ولى خودش قفل مى کرد رو کلمات ، یا مثلا مى گفت مقایسه نکن من رو ولى خودش بعضى وقت ها مقایسه مى کرد و ...
خلاصه با هر اخلاقى که داشت دلم براش تنگ شده 

٥- از این بلاتکلیفى که توش موندم بدم میاد، از یه طرف دلم تنگه از یه طرف مى گم ولش کن، واقعا بهش حق مى دم ادمى عین من که هیچ چیزش مشخص نیست وارد رابطه شدن باهاش سَن شاهى نمى ارزه.

٦- گروس عبدالملکیان یه شعر داره :
نبودنت
نقشه ى خانه را عوض کرده است
و هرچه مى گردم
آن گوشه ى دیوانه ى اتاق را پیدا نمى کنم‪ ‬
احساس مى کنم
کسى که نیست
کسى که هست را
از پا درمى آورد.

٧ - بازم حرف دارم ، عین همیشه ولى تا همین جا فکر کنم کافیه ولى اگه مى خونى دلم صوبت هات رو مى خواد :)

  • Shahin Hasani

من برای جاده هستم…

آن‌جا که قدم‌های دیگران از من پیشی گرفته

کسانی که رویاهای‌شان به رویاهای من دیکته می‌شود

جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود

یا روشنایی‌ای باشد

برای آن‌ها که دنبال‌ش خواهند کرد

که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.
فراموش می‌شوی

گویی که هرگز نبوده‌ای

آدمیزاد باشی

یا متن

فراموش می‌شوی.
با کمک دانایی‌ام راه می‌روم

باشد که زندگی‌ای شخصی حکایت شود.

گاه واژگان مرا به زیر می‌کشند،

و گاه من آن‌ها را به زیر می‌کشم

من شکل‌شان هستم

و آن‌ها هرگونه که بخواهند، تجلی می‌کنند

ولی گفته‌اند آن‌چه را که من می‌خواهم بگویم.

فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است

من پادشاه پژواک هستم

 

شعرى از محمود درویش

 

موسیقى پیشنهادى : زمستان ویوالدى 

  • Shahin Hasani

بیا و سراغی از من بگیر

می دانم باید جایی در این نزدیکی ها باشی

بیا که تنهای تنهایم

در حسرت صدای بال کبوتر پیام

شعر از آنا آخماتووا

١- در مورد علاقه ام به چپ رو تو چندتا پست قبلى به صورت کامنت وارى نوشته بودم (اینجا) که لازم دیدم باز در موردش بنویسم ، دقیقا نمى دونم به خاطر اسم " اتحاد جماهیر شوروى سوسیالیستى " بود که به چپ علاقمند شدم یا به خاطر شعار آزادى خواهانه و برابرى و رویایى که چپ ها همیشه تو بوق و کرنا مى کنن، هر چیزى که بود به چپ علاقمند شدم. اما خب راستش رو بخواین، بعدا فهمیدم علاقم به چپ نه به خاطر اینها بلکه به خاطر برف و سرماى روسیه بود، در واقع من عاشق چپ شدم چون عاشق برف و بارون و صد البته سرما بودم. به همین خاطر هر وقت اسم چپ یا ادبیات چپ و اشعارش رو مى خونم یامى شنونم یاد سرما و زمستون و خزیدن توى یه پالتو بلند قدیمى و پیاده روى هاى طولانى مدت تو ذهنم تداعى مى شه .

٢- این که چرا از برف و بارون و سرما خوشم میاد خب چون خودم متولد آبانم =)) و کلا آب، بارون و ابر رو دوست دارم، فل واقع مى پرستم =)) ، البته از این مسائل که بگذریم، وقتى بارون میاد خیابون ها خلوت مى شه و آدما مى رن خونه هاشون یا اونایى که عاشق هستن مى رن کافه و استورى مى گیرن و ... و به همین خاطر خیابون ها خلوت مى شه و این جورى من نمى دونم چرا یه حس ارامش بهم دست مى ده که خیابون ها رو بیشتر متر کنم و قدم بزنم. بارون سکوت میاره و من عاشق سکوت و گوش دادن به صداى طبیعت و فهمیدن زبان اون هستم.
٢ پرایم - یکى از بى کارى هاى من، نشستن تو بالکن و گوش دادن به صداى بادِ، نمى دونم چرا، ولى حس مى کنم باد زبون داره و مى خواد حرف بزنه، اما افسوس که زبونش رو بلد نیستم. در واقع حس مى کنم این جورى بهتر مى تونم طبیعت رو بشناسم و بفهمم، یه بار امتحان کنید، افتادن یه برگ رو نگاه کنید(من بهش مى گم رقص زندگى)
٢ زگوند - شاید بگین برگ که مى افته در واقع داره مى میره، اما اشتباه نکنید، برگ با سمفونى باد که رقص کنان توى شاخه ى درخت ها مى پیچه ، از شاخه جدا مى شه و انگار، برگ همون شپره اى بوده که عاشق آتیش شد و دست به آتیش زد، و الان اون تک برگى که داره مى افته، نتیجه ى عشق بازى باد و شاخه هاست که محو عاشقى مى شه و به زمین مى افته تا تبدیل چیز دیگه اى بشه و این چرخه ى طبیعت. { سعى کنید طبیعت رو بشناسید }

٣ - قرار بود در مورد هستیا و تصمیم در موردش بنویسم که یهو رسیدم به اینجا، من گفتم نباید بنویسم ولى هى مى گن بنویس، این ذهن که من بهش مى گم کارخونه وقتى باز مى شه دیگه بسته نمى شه لامصب =)) خلاصه از اصل ماجرا دور شدم، فعلا که به هستیا مى نویسم تا ببینم بعد چى پیش میاد.

٤- قرار بود اسم پست بشه چپ ٢ ولى  وسط نوشتن یهو نظرم عوض شد و رقص زندگى گذاشتمش.

٥- نمى دونم چرا هنوز بهش فکر مى کنم و  قرار بود که بهش فکر نکنم اما خب نمى دونم چرا فکر مى کنم.

٦- با وجود اِن گیگ موسیقى کلاسیک باز یه آلبوم خوب از کاراى بتهوون دانلود کردم، آخه مرد مومن اونا رو گوش بده بعد. ( بتهوون عالیه )

٧-ولى باز ته دلم آشوب و نمى دونم چه جورى آروم بشم.

٨- یه متن نوشتم در مورد علاقه ام به پرچم ها ( چون توى کانال تلگرامم خیلى استیکر پرچم مى زارم ) و هى مى خوام منتشر کنم و هى به تاخیر مى ندازم :| 

٩- یکى بره بهش بگه هرى پاتر که تموم شد بشین اضافاتش رو بخون، مثلا موجودات خیالى و زیستگاه اونها، یا فرزندان نفرین شده یا کلى چیزاى دیگه، لوتر ( ارباب حلقه ها رو بزار براى بعد )
٩ پرایم - گفتم موجودات خیالى و زیستگاه آنها، یه کتاب هست نوشته ى بورخس به اسم موجودات خیالى ترجمه احمد اخوت ، اون رو بخونید واقعا عالیه ( اسمایل ذوقیدگى - شونصد سالته مرد این ذوق مرگى هات چیه )

١٠- شعر آناآخماتوا رو با این آهنگ بخونید و گوش بدین :)

Valse

  • Shahin Hasani

دروازه ى هستى، بیدارم کن و طلوع کن،
بگذار من چهره ى این روز را ببینم،
بگذار من چهره ى این شب را ببینم،
همه چیز دگرگون مى شود و مرتبط مى شود
معبر خون پل، ضربان قلب،
مرا به آن سوى شب ببر
آنجا که من تو هستم که ما یکدیگریم،
به خطه اى که تمام ضمایر به هم زنجیر شده اند؛
دروازه ى هستى، هستى ات را بگشا، بیدار شو،
روى چهره ات کار کن، تا شاید تو هم باشى،
روى اجزاى چهره ات کار کن، تا شاید تو هم باشى،
روى اجزاى چهره ات کار کن، چهره ات را بالا بگیر
تا به چهره ى من که به چهره ات خیره شده است خیره شوى،
تا اینکه به زندگى تا سرحد مرگ خیره شوى،
چهره ى دریا، نان، خارا و چشمه،
سر چشمه اى که چهره هاى ما در چهره اى بى نام
فانى مى شود، هستى بى چهره،
حضور وصف ناپذیر در میان حضورها...

 

قسمت هاى پایانى شعر " سنگ آفتاب " از سروده هاى اکتاویو پاز

 

١- هوووف، دو سه تا متن نوشتم ولى نمى دونم چرا حس اینکه بفرستمشون نیست :| ، البته توییتر این وسط بى تقصیر نیست، با دو سه خط توییت نوشتن کمى اروم مى شم و دیگه رغبتى به فرستادن متن رو ندارم :دى

 

٢- تا اطلاع ثانوى علاقه اى به نوشتن و ادامه بخش هستیا رو ندارم :|، و خب باید یه فکرى در موردش بکنم، مطمئنا پاکش نمى کنم ولى خب باید یه تدابیرى براش بى اندیشم، شایدم پاکشون کردم :) 

 ٢ پرایم - چیزى که خوب بلدم انجام بدم حذف کردنه، چه آدم باشه و چه هرچى مثل خاطره و ... باشه :) و خب، خیلى از آدما میان و مى گن اصلا اخلاق خوبى ندارى که حذف مى کنى و ... که خب مردم زیاد حرف مى زنن و این زیاد حرف زدنشون واقعا حالم رو بهم مى منه :| 

٢ زگوند - مخصوصا اون آدم هایى که پشت یه پرستیژ منطقى خودشون رو قایم مى کنند و خیال مى کنن خیلى آره هستن، افسوس که فیزیک نخوندین تا بفهمید هر جایى اجازه حرف زدن رو ندارین :)

 

٣- واقعا چرا مردم به خودشون اجازه مى دن توى هر زمینه اى اظهار نظر و اظهار فضل کنند ؟! البته اینکه ادم براى برقرارى ارتباط و بقاء نیاز داره با مردم دیگه صحبت کنه رو نمى شه انکار کرد ولى خب دیگه این حجم از چرت و پرت واقعا برام سوال . البته  این وسط واقعا اشتباه و مشکل منه که خودم رو درگیر و محدود به یه سرى آدما کردم که خب دست تقدیر و کرونا :)

٣ پرایم - الان یه سرى ادم هاى منطقى باشن میان و مى گن به جه اجازه و منطقى دارى انگ این رو مى زنى که در مورد حرف زدن مردم قضاوت مى کنى :| =))

 

٤- بى خیال این حواشى که بشم، باید عرض کنم میکس اشعار اکتاویو پاز و موسیقى بتهوون واقعا یه چیز دیگه است ، حتما یه بار امتحان کنید. 

 

٥- تا مرد سخن نگفته باشد، عیبش نهفته باشد.

  • Shahin Hasani

من عادت عجیبی دارم 
وقتی که می بینم چشمی کنار جاده 
با شاخه ی قشنگی قرار ملاقات دارد 
و با نگاه کردن به یک برگ گل هم 
مثل جوانی های مجنون به وجد در می آید
با یک بغل سلام صمیمانه از کنارش می گذرم
و آن همه زیبائی را به بهار خجسته می سپرم
من احتمالا گاهی که دیگر نمی توانم
با شاخه های برهنه و چشم‏های زیبا
در جاده راه بروم 
و دست های قشنگ کسی را که دوستش دارم به دست بگیرم
بین خودم و عادت هایم 
دیوار می کشم 
من عادت عجیبی به نقاشی کردن روی دیوار دارم 
هر وقت در خیابان تنها می مانم 
عکس خودم را از روی دیواربرمی دارم 
و عکس ماهی های قرمز را به خیابان می آویزم.

شعرى از فریدون گیلانى

 

١- با اینکه خیلى وقت دیگه درگیر هیچ تفکرى ،مکتبى و یا ایدئولوژى نیستم، ولى نمى دونم چرا یه حس عجیبى همیشه به " چپ " داشتم و دارم. در واقع چپ همیشه برام تداعى کننده یه فضاى ابرى، بارونى ، سکوت و تنهایى و من این تنهایى رو دیوانه وار دوست دارم و شاید به همین خاطر باشه که هر وقت چپ و یا اشعار چپ رو مى خونم یه حس آرومى بهم دست مى ده.

٢- زندگى رفته رفته داره برام بى معناتر مى شه، هر چى بیشتر پیش مى رم، بیشتر مى بینم ارزشش رو نداره و من نمى دونم دیگه باید چى کار باید بکنم. نمى خوام بگم آدم افسرده اى هستم و یا دچار این تفکرات فلسفى متاخر و ... که بین جوون ها رواج پیدا کرده شدم، بلکه برعکس مى خوام بگم " لذتى " نمى بینم، حس هیچى نیست .

٣- بحرانى سنى که دچارش شدم واقعا داره اذیتم مى کنه، از یه طرف کلى کار ناتموم دارم که به شدت ذوق دارم انجام بدم، ولى از طرف دیگه یه چیزى تو درونم داره ممانعت مى کنه از انجام کارا، حس مى کنم وقتش گذشته و من معلق هستم بین نمى دونم چى.

٤- کلى باز حرف هست ولى فایده اش چیه که بگم ؟! کاش هیچ وقت فکر نمى کردم، کاش هیچ وقت نبودم، کاش بخوابم، یه خواب همیشگى.

  • Shahin Hasani

روسل یونان یه شعری داره که می گه :

ما
غصه هایمان را شمردیم
و به خواب رفتیم
باید هم کابوس می دیدیم

 

موسیقی قبل خواب : Da Fiuminale

  • Shahin Hasani

می‌خواهم از تو بنویسم.
از نام تو که تکیه‌گاه حصارهای شکسته است.
از لبان تو،
که درخت گیلاس یخ‌زده است.
از انحنای خمیده‌ی مژگان‌ات که دروغ‌ها را در سیاهی پنهان می‌کنند.
می‌خواهم انگشتان‌ام را در موج موهایت فروبرم،
برآمدگی گلویت را لمس کنم،
با نجواهای دفن شده در آن،
که دل و زبان‌ات را به دو رویی وامی‌دارد .
می‌خواهم
نام تو را،
با ستاره‌ها،
باخون،
درآمیزم.
می‌خواهم
در درون تو بمانم،
نه در کنار تو.
محو شوم در تو،
مثل قطره‌های خیس باران در شب.

 

شعری از هالینا پوشْویاتُوسْکا شاعر لهستانی

موسیقی پیشنهادی : فردا سراغ من بیا ...

پ.ن :

باز آسمون ابریه و بارون میاد :)
 

  • Shahin Hasani

باز کلی حرف دارم عین همیشه ولی خب علاقه ای به گفتن ندارم, نه برای اینکه دوست نداشته باشم بنویسم بلکه برعکس تنشه ی نوشتنم ولی خب خسته ام, واقعا خسته ام.
مردی در آستانه ی 30 سالگی با کوله باری از آرزوها و خواسته ها که تک تک اون ها رو فدای یک دنیا کرده, دنیایی از جنس معادلاتی خشک و زمخت از جنس ریاضیات و فیزیک :)
از نوشتن خسته ام چون باعث می شه فراموش کنم که تو چه دنیایی هستم و یادم بره که در برابر هجوم نگاه ها و حرف های ادم هایی هستم که مطمئنم اونها حرفهای درست می زنن و من باز عین همیشه اشتباه می کنم, خسته ام به اندازه ی تمام تک تک کلماتی که قرار سیاهی بشن و بازگوی مشتی تفکراتی بشن که شبیه دنیای خیالی کتاب هاییه که دارم می خونم,
که چی بشه ؟!
که آینده ها حرف های من رو بخونن ؟!
این که بدونن من توی 1400 تو چه شرایطی بودم ؟!
و تمام سوالاتی با مضمون " چرا " که آخرش ختم می شه به اینکه من کی هستم ؟! چرا اینجا هستم ؟! چرا وجود دارم ؟!  و چرا باید ....

 

اکتاویو پاز یه شعر داره تو اول کتاب مجموعه اشعار سمندرش که می گه :

 

ساعتی زمان را اعلام می کند
                                اکنون  زمان است
زمان نیست اکنون
                     اکنون اکنون است
اکنون زمانی است تا از زمان رها گردی
اکنون زمان نیست
                           زمان است و نه اکنون
زمان اکنون را می بلعد
اکنون زمان است
                             پنجره ها بسته می شوند
دیوارها بسته می شوند        درها بسته می شوند
کلمات به خانه می روند
ذهن با هشت پای کاتبِ خود
پشت میز من نشسته است
آنچه را که می نویسم محکمه محکوم می کند
آنچه را که مسکوت بگذارم محمه محکوم می کند
صدای گامهای زمان که ظاهر می شود و می گوید
- ذهن تو چه می گوید ؟
- تو چه می گوی ؟     اندیشه های من می گویند
- تو نمی دانی که خود چه می گویی
 

پ.ن :
احمد کایا خواننده, شاعر و ترانه سرای ترکیه یه اهنگ داره به اسم Yakamoz
بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم چرا ما عین نهنگ ها نمی تونیم بریم یه گوشه بمیریم
دنیا هم بمونه برای بقیه آدم هایی که بلدن زندگی کنن, من بلد نبودم :)

  • Shahin Hasani

دوست‌ات داشتم!
گویی هنوز هم دوست‌ات می‌دارم
و این احساس مدتی پابرجاست
اما بگذار عشق‌ام بیش از این تو را نیازارد
آرزوی‌ام این نیست که سبب درد و رنج تو باشم
دوست‌ات داشتم و با تو شناختم نومیدی را
رشک و شرم را، اگرچه بی‌هوده
در جست‌وجوی عشقی لطیف‌تر و حقیقی‌تر از عشق من باش
چرا که خدا به تو بخشیده
فرصت دوباره عاشق شدن را.


شعری از الکساندر پوشکین.

  • Shahin Hasani

ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ! نگاه ﮐﻦ!
ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮ ﺭﮔﺎﻥ ﻣﻦ
ﺑﺒﯿﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻮﺝ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ
ﻏﻤﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ، ﭼﻮ ﮔﯿﺴﻮﺍﻥ ﺑﺎﻓﺘﻪ
ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺎﻥِ ﺟﻨﮕﻞِ ﺑﻠﻮﺭِ ﺩﺳﺖﻫﺎﯼِ ﺧﻮﺩ
ﭘﻨﺎﻩ ﺩﻩ
ﺑﻪ ﺯﻫﺮِ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﻟﺘﯿﺎﻡ ﺩﻩ
ﻣﺮﺍ ، ﻣﺮﺍ ، ﺑِﮑﺶ ، ﺑُﮑﺶ
ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻩ ...

شعری از نصرت رحمانی

یکی از سرگرمی های جالبی که پیدا کردم نامه نگاری کردن با شخصی به شدت رو مخ به اسم هستیاس, رو مخ از این جهت که کلا گیره, البته گیراش رو دوست دارم چون گیراش از جنس خودم نیست, اون تو یه دنیای دیگه است و من تو یه دنیای دیگه به قول گفتی رژیم فکری اون با رژیم فکری من فرق داره ولی خب همین تضاد فکری باعث می شه که حداقل قابل هضم باشیم باهم البته نظر خودش رو نمی دونم که براش قابل هضم هستم یا نه, ولی من که این جوریم یعنی قابل هضم برات و اخلاقیاتش رو دوس دارم, { در عین پختگی شخصیت, یه بچه ی به تمام معناست } و خلاصه تو قرن 21 و به قول گفتنی پسا مدرن { نمی دونمی کلمه ی من در آوردیه } با نامه باهم صحبت می کنیم, البته 90% حرف ها رو توی پی وی می زنیم و اون 10% رو با نامه.
حرکت خیلی خوبیه سعی کنید نامه بدین بهم , انتظار برای مدت زمانی که طول می کشه تا برسه دستت از اون بالاتر ذوق باز کردن نامه که غیر قابل توصیف, تازه پیوست های نامه سر جاش که کلی کاردستی هنری و نقاشی بگیر بیا تا خوراکی و اینا و خلاصه اینکه نمی دونم چرا نمی تونم حرفم رو درست درمون بزنم و بعضی وقت ها فکر این که با این سن من باید با نوشتن منظورم رو بنویسم اذیت کننده است.

  • Shahin Hasani