جهان های موازی

جهان های موازی
آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۵/۳۰
    چپ
محبوب ترین مطالب

۲۵ مطلب با موضوع «دست نوشته های شبانه» ثبت شده است

هوف باز برگشتم =)))

انصافا توییتر جای خیلی مسخره ایه به جد می گم. از این جهت که حالات درونیت رو راحت می تونی بنویسی اونجا و همین باعث می شه که دیگه نرسی همه ی حرف هات رو جمع بکنی و بیای تو وبلاگ بنویسی :|

خیلی دوست دارم دوباره وبلاگ نویسی کنم اما متاسفانه وقت ندارم, البته می دونم بهونه سرایی می کنم ولیکن واقعا نمی رسم :(

یاد قدیم ها می افتم, اون زمون هایی که نه واتس اَپی به این صورت بود و نه تلگرامی و تنها جایی که می شد صحبت کرد و بحث کرد تو فروم و نمایه هاش بود و اخر شب ها یه وبلاگی به روز می کردیم :)

سر همین چیزاست می گم مرد شونصد ساله ام دیگه و پیر شدم =))) { از پشت صحنه اعلام می کنن مردک نگو این قدر =))) }

 

الا ای حال واقعا دوران عجیبی رو دارم سپری می کنم.

از وقتی برگشتم خوابگاه اتفاقات عجیب و غریب زیادی افتاده, نمی دونم کدومشون رو باید بهش بپردازم.

یه جوری انگار اتفاقات رو ول کردم و گذاشتم که تاریخ و زمان حلشون کنه.

تنها چیزی که می دونم اینکه واقعا فیزیک ذرات رو دوست دارم و بیشتر از قبل دوست دارم یه فیزیکدان تجربی گرای ذرات بشم.

 

چند وقت پیش انقلاب بودم و یه کتاب خیلی جالب ذرات پیدا کردم و می خوام از ب بسم الله تا پ پایانش رو درایو کنم.

البته کتاب درسی زیاد خوندم ولی خب وقتی یه کتاب رو این جوری می گم می خونم یعنی اینکه تا اخر کتاب رو باید بشینم و ته توش رو در بیارم

.

این سبک کتاب خوندن رو فقط سه چهار بار انجام دادم :) چون واقعا خیلی زمان بره

اخرین باری که این جوری کتاب خوندم برای کوانتوم مکانیک بود و الان ذرات بنیادی.

مدل استاندارد واقعا داره به جاهای جالبش می رسه.

 

نمی دونم به خاطر خبر خوبیه که شنیدم و یا تاثیرات کافوین لعنتی که با فوک بتهوون قاطی شده.

هر چی که هست واقعا دارم لذت می برم :)

امیدوارم به چیز نرم =)))) { تجربه ثابت کرده هر وقت این حس رو داشتم بعدش یه یه بگ... عظیمی دچار شدم =)) }

 

مع الوصف باید برم

هفته ی بعد سمینار دارم و باید آماده بشم.

امشب باز باید این کتاب رو بخونم و واقعا غرق در لذتم.

با هستیا هم وارد مراحل بالاتری شدیم و بودن در کنارش لذت رو چند برابر می کنه .

آهان هستیا رو کتاب خون کردم اون وقت خودم ول معطلم :|

تو دو سه ماه گذشته شونصدتا کتاب خونده اون وقت من از اول سال به زور شاید دو سه تا کتاب رو تموم کرده باشم.

اوف بر تو شاهین, شیم شیم

 

حس می کنم یه چیزیایی رو یادم رفته

ولی نمی دونم

 

هوم یک سری چیزا باز داره تو ذهنم رژه می ره

اما فعلا برم این سمینار رو اوکی کنم

 

پ.ن :

اشعار پاز بخونید ایضا بتهوون یا وگنر گوش بدین

میکس جالبیه :دی { دروغ گفتم گوش ندین به هیچ دردی نمی خوره =))) }

 

  • Shahin Hasani

١- تو خونه ى ما این جورى بود که مامانم از صداى مهستى و معین خوشش مى اومد و بابام از حمیرا و گلپا، تو فکر کن بچگى من با این آهنگ ها سپرى شد، هم سن و سال هاى من همشون پاپ هاى مدرن رو گوش مى دادن ولى من عاشق صداى گلپا بودم و تو تنهایى با صداى حمیرا پوک مى شدم . خلاصه بعدا که بزرگتر شدم کمى مستقل تر شدم و خودم تاریخ رو شخم زدم و با بزرگانى مثل فریدون فرخزاد و کوروش یغمایی اشنا شدم و تو این بین نمى دونم از کى عاشق صداى هایده شدم، هایده که مى خونه موهاى بدنم یه جورى مى شه و امکان نداره دو سه نخ سیگار نکشم

 

٢- نمى دونم چه مرگمه، همه چیز واقعا خیلى خوبه اما از درون خرابم، عین یه فروپاشى داخلى مى مونه ، عین یه سیب قرمز خشگل و زیبا که از درون کرم خورده و هر لحظه امکان فروپاشى داره، الکى مى خندم و فیلم شاد بودن رو بازى مى کنم ، خیلى چیزا باعث مى شه حرف نزنم که مهم ترین دلیل اون تفکرات خوطم که باعث مى شن کلا نخوام حرف بزنم و این حرف نزدن باعث مى شه ....

 

٣- اوج تراژدى اونجاست که از چشم بقیه یه مشاور خیلى خوب و پر انرژى براى بقیه مردم هستم ، همین چند شب پیش داشتم مشاوره مى دادم و طرف برگشت و گفت چه قدر خوب حرف مى زنى ، عین روانشناس هایى و خیلى پخته حرف مى زنى و من اخر شب فقط به این فکر مى کردم که شاهین این همه نسخه ى خوب براى بقیه مى بندى اما چرا یه نسخه براى خودت نمى تونى ببنیدى :)

 

٤- خسته ام و نمى خوام هیچ کارى کنم، نه به خاطر اینکه بگم ادم بى خیال و ضعیفى و این قسم چیزها هستم(شایدم خسته) نمى دونم  الان شاید بیشترین زمانى باشه که دارم کار مى کنم ولى واقعا نمى خوام، دیگه هیچى دوست ندارم نه ارزویی دارم و نه چیزى شادم می کنه ، فقط مى خوام نباشم

 

٥- اصلا تمرکزى براى نوشتن ندارم و کلى چیز هست براى گفتن ولى واقعا علاقه اى ندارم ، فقط نمى دونم اگه فردا روز اپلاى کنم و گم و گور هم بشم باز این حس با من مى مونه یا نه ؟!

 

تهران

آبان ماه یک هفته قبل از تولد

  • Shahin Hasani

١- چند روزى هست کوانتوم فیلد تئورى ٢ (QFT 2) رو شروع به خوندن کردم و پیشرفتمم بد نیست ولى خب راضى کننده هم نیست، در کل حس مى کنم خیلى دارم کم کارى مى کنم، در صورتى که امروزم رو با ماه هاى قبل و یا حتى سال هاى قبل مقایسه مى کنم مى بینم انگار توربو بستم به خودم، ولى باز حس مى کنم کم کارى دارم مى کنم، دیگه مغزم نمى کشه :)

٢- از تموم حس هاى منفى اگه فاکتور بگیرم، فیلد تئورى ٢ واقعا شیرینه، عملا وارد ذرات بنیادى و مدل استاندارد شدم، الکترودینامیک کوانتومى و نیروى ضعیف رو که تو فیلد ١ خوندم و این ترم شروع شده با وحدت این دوتا در قالب الکتروضعیف ، اصلا قیامتیه که بیا و ببین، تازه نرم نرم دارم نظریه گروه و جبرلى رو به معناى واقعى کاربردش رو توى فیزک و ذرات مى بینم { اسمایل ذوق مرگ شدگى، البته بیشتر ذوق ها رو تو توییتر به اشتراک مى زارم :| به قول گفتنى چون اسمایل داره و بعلاوه تک جمله اى هم مى شه نوشت به همین خاطر بیشتر حس ها رو اونجا خالى مى کنم ، حس هاى موسیقیایى رو هم که مى ریزم تو کانال تلگرایم و اینجا فقط یه مشت فکر مى مونه، ولى با این حال وبلاگ یه چیز دیگه است }

٣- امشب باز پیام ( اس ) داده، البته راستش رو بگم نمى دونم کى پیام (اس) داده بود، چون گوشى سایلنت بود و وقتى داشتم مى رفتم بیرون یهو دیدم پیام داده ، در اینکه خر کیف و ذوق مرگ شدم شکى نیست ولى خب یه حس توام با ترس دارم، اینکه یهو باز نگه وابسته نشو یا از این قسم حرف ها و به همین خاطر کمى تو صحبت کردم وسواس خاصى به خرج دادم، هر چند تو واقعیت دوست داشتم عین سابق حرف بزنم و به قول گفتنى شاهین منشانه صحبت کنم :)))

٤- امروز یه پست از پرینستون دیدم، و باز دیونم کرد، خیلى وقت بود عکس هاش رو ندیده بودم، بیشتر یک سال شاید :( ، پرینستون جایىن که تنها هدف و ارزوم بوده، بالاتر از سِرن یا فرمى لَب ، پینش کردم تو صفحه ى توییترم با این کامنت که یه روزى از پرنستون باهاتون در مورد مدل استاندارد صحبت مى کنم .

٥- واقعا مغزم کار نمى کنه، خسته شدم از بس گفتم خسته ام، اما خب واقعا خسته ام، افکار پوچ و مزخرفى هر روز دارن به سرم نازل مى شن، از نرسیدن، از نداشتن و کلى چیزهاى دیگه، نمى دونم کى مى خواد این چیزا تموم بشه 

٦- چه قدر خوابم میاد، اما این مسئله رو باید حل کنم، مسئله پشت مسئله ولى آخرش ؟!
من یه دیوانه ام :)

  • Shahin Hasani

١- نزدیک یک هفته است که افتاب رو ندیدم، خیلى زودتر از اون چیزى که فکر مى کردم رفتیم تو پاییز، کل هفته رو ساعت ٤ ٥ بعد از ظهر مى زدم بیرون و کوچه پس کوچه هاى بارون زده و خیس شهر رو متر کردم، یه زمانى ادما زیاد زیر بارون بیرون نمى اومدن اما الان وضع کمى فرق کرده و بودن افرادى که زیر بارون بودن ، البته این شهر لقبش شهر باران و به همین خاطر شاید مردمش با بارون خو گرفتن، به قولى یکى از دوستانى که چند روز پیش باهم بودیم، مردم اینجا به بارون نیاز دارن، بارون براى مردم این شهر حکم آب رو براى گیاه داره .

٢- با نصف بیشتر حرفهاش هنوز مخالفم و براى تک تک حرفهاش دلیش قانع کننده دارم، از اون دلیل هایى که سفسطه گرایانه نیست، از اون دلایلى هم نیست که نشون بده حق با منه و حق با تو نیست و ... ولى خب بزار بمونه توى تاریخ، عین تمام اون افکارم که تو تاریخ موند، افکارى که مى شد بازگو بشه ، مطالبه بشه ، چکش کارى بشه ولى همش تبدیل به سکوت شد، یه سکوت خود خواسته ، سکوتى از جنس خواستن و بلد نبودن ، خیلى خواستم حرف بزنم ولى بلد نبودم یا بلد نیستم ، حس مى کنم کلمات واقعا حق مطلب رو ادا نمى کنن  .

٣- دیروز که اومدم آشپزخونه چایى بریزم یهو گفتم نزدیک یه هفته اس بارون قطع نشده، مامانم با یه حالت تعجب توام با کنایه گفت : تو که بارون رو دوست داشتى، من اما فقط یه نیم نگاهى به پنجره انداختم، ریز ریز مى بارید، اهسته و پیوسته، انگار داره از باریدن خودش لذت مى بره، لذتى از جنس سقوط و یا شاید رها شدن، چند وقتیه که دیگه از پاییز و بارون و امثالهم خوشم نمیاد، اما دست خودم نیست، همین که یه تیکه ابر میاد اسمون و دو چکه بارون که مى زنه فورا باید شال و کلاه کنم برم بیرون اونم بدون چتر، انگار موعد قرار نزدیک، قرارى از جنس وفتى به عهد، عهدى از جنس تعهد، تعهدى از جنس من سکوت و بارون :)

بقیه اش رو بعدا مى نویسم
هر چند مى دونم که یادم مى ره
ولى خب نیاز به خواب دارم
صداى باد داره سکوت رو مى شکنه
و این یعنى ارامش
باید قبل خواب بفهمم باد چى مى گه

 

  • Shahin Hasani

من برای جاده هستم…

آن‌جا که قدم‌های دیگران از من پیشی گرفته

کسانی که رویاهای‌شان به رویاهای من دیکته می‌شود

جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود

یا روشنایی‌ای باشد

برای آن‌ها که دنبال‌ش خواهند کرد

که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.
فراموش می‌شوی

گویی که هرگز نبوده‌ای

آدمیزاد باشی

یا متن

فراموش می‌شوی.
با کمک دانایی‌ام راه می‌روم

باشد که زندگی‌ای شخصی حکایت شود.

گاه واژگان مرا به زیر می‌کشند،

و گاه من آن‌ها را به زیر می‌کشم

من شکل‌شان هستم

و آن‌ها هرگونه که بخواهند، تجلی می‌کنند

ولی گفته‌اند آن‌چه را که من می‌خواهم بگویم.

فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است

من پادشاه پژواک هستم

 

شعرى از محمود درویش

 

موسیقى پیشنهادى : زمستان ویوالدى 

  • Shahin Hasani

دروازه ى هستى، بیدارم کن و طلوع کن،
بگذار من چهره ى این روز را ببینم،
بگذار من چهره ى این شب را ببینم،
همه چیز دگرگون مى شود و مرتبط مى شود
معبر خون پل، ضربان قلب،
مرا به آن سوى شب ببر
آنجا که من تو هستم که ما یکدیگریم،
به خطه اى که تمام ضمایر به هم زنجیر شده اند؛
دروازه ى هستى، هستى ات را بگشا، بیدار شو،
روى چهره ات کار کن، تا شاید تو هم باشى،
روى اجزاى چهره ات کار کن، تا شاید تو هم باشى،
روى اجزاى چهره ات کار کن، چهره ات را بالا بگیر
تا به چهره ى من که به چهره ات خیره شده است خیره شوى،
تا اینکه به زندگى تا سرحد مرگ خیره شوى،
چهره ى دریا، نان، خارا و چشمه،
سر چشمه اى که چهره هاى ما در چهره اى بى نام
فانى مى شود، هستى بى چهره،
حضور وصف ناپذیر در میان حضورها...

 

قسمت هاى پایانى شعر " سنگ آفتاب " از سروده هاى اکتاویو پاز

 

١- هوووف، دو سه تا متن نوشتم ولى نمى دونم چرا حس اینکه بفرستمشون نیست :| ، البته توییتر این وسط بى تقصیر نیست، با دو سه خط توییت نوشتن کمى اروم مى شم و دیگه رغبتى به فرستادن متن رو ندارم :دى

 

٢- تا اطلاع ثانوى علاقه اى به نوشتن و ادامه بخش هستیا رو ندارم :|، و خب باید یه فکرى در موردش بکنم، مطمئنا پاکش نمى کنم ولى خب باید یه تدابیرى براش بى اندیشم، شایدم پاکشون کردم :) 

 ٢ پرایم - چیزى که خوب بلدم انجام بدم حذف کردنه، چه آدم باشه و چه هرچى مثل خاطره و ... باشه :) و خب، خیلى از آدما میان و مى گن اصلا اخلاق خوبى ندارى که حذف مى کنى و ... که خب مردم زیاد حرف مى زنن و این زیاد حرف زدنشون واقعا حالم رو بهم مى منه :| 

٢ زگوند - مخصوصا اون آدم هایى که پشت یه پرستیژ منطقى خودشون رو قایم مى کنند و خیال مى کنن خیلى آره هستن، افسوس که فیزیک نخوندین تا بفهمید هر جایى اجازه حرف زدن رو ندارین :)

 

٣- واقعا چرا مردم به خودشون اجازه مى دن توى هر زمینه اى اظهار نظر و اظهار فضل کنند ؟! البته اینکه ادم براى برقرارى ارتباط و بقاء نیاز داره با مردم دیگه صحبت کنه رو نمى شه انکار کرد ولى خب دیگه این حجم از چرت و پرت واقعا برام سوال . البته  این وسط واقعا اشتباه و مشکل منه که خودم رو درگیر و محدود به یه سرى آدما کردم که خب دست تقدیر و کرونا :)

٣ پرایم - الان یه سرى ادم هاى منطقى باشن میان و مى گن به جه اجازه و منطقى دارى انگ این رو مى زنى که در مورد حرف زدن مردم قضاوت مى کنى :| =))

 

٤- بى خیال این حواشى که بشم، باید عرض کنم میکس اشعار اکتاویو پاز و موسیقى بتهوون واقعا یه چیز دیگه است ، حتما یه بار امتحان کنید. 

 

٥- تا مرد سخن نگفته باشد، عیبش نهفته باشد.

  • Shahin Hasani

من عادت عجیبی دارم 
وقتی که می بینم چشمی کنار جاده 
با شاخه ی قشنگی قرار ملاقات دارد 
و با نگاه کردن به یک برگ گل هم 
مثل جوانی های مجنون به وجد در می آید
با یک بغل سلام صمیمانه از کنارش می گذرم
و آن همه زیبائی را به بهار خجسته می سپرم
من احتمالا گاهی که دیگر نمی توانم
با شاخه های برهنه و چشم‏های زیبا
در جاده راه بروم 
و دست های قشنگ کسی را که دوستش دارم به دست بگیرم
بین خودم و عادت هایم 
دیوار می کشم 
من عادت عجیبی به نقاشی کردن روی دیوار دارم 
هر وقت در خیابان تنها می مانم 
عکس خودم را از روی دیواربرمی دارم 
و عکس ماهی های قرمز را به خیابان می آویزم.

شعرى از فریدون گیلانى

 

١- با اینکه خیلى وقت دیگه درگیر هیچ تفکرى ،مکتبى و یا ایدئولوژى نیستم، ولى نمى دونم چرا یه حس عجیبى همیشه به " چپ " داشتم و دارم. در واقع چپ همیشه برام تداعى کننده یه فضاى ابرى، بارونى ، سکوت و تنهایى و من این تنهایى رو دیوانه وار دوست دارم و شاید به همین خاطر باشه که هر وقت چپ و یا اشعار چپ رو مى خونم یه حس آرومى بهم دست مى ده.

٢- زندگى رفته رفته داره برام بى معناتر مى شه، هر چى بیشتر پیش مى رم، بیشتر مى بینم ارزشش رو نداره و من نمى دونم دیگه باید چى کار باید بکنم. نمى خوام بگم آدم افسرده اى هستم و یا دچار این تفکرات فلسفى متاخر و ... که بین جوون ها رواج پیدا کرده شدم، بلکه برعکس مى خوام بگم " لذتى " نمى بینم، حس هیچى نیست .

٣- بحرانى سنى که دچارش شدم واقعا داره اذیتم مى کنه، از یه طرف کلى کار ناتموم دارم که به شدت ذوق دارم انجام بدم، ولى از طرف دیگه یه چیزى تو درونم داره ممانعت مى کنه از انجام کارا، حس مى کنم وقتش گذشته و من معلق هستم بین نمى دونم چى.

٤- کلى باز حرف هست ولى فایده اش چیه که بگم ؟! کاش هیچ وقت فکر نمى کردم، کاش هیچ وقت نبودم، کاش بخوابم، یه خواب همیشگى.

  • Shahin Hasani

همیشه برام سوال بود این ادمایی که می شینن یه گوشه و یهو می رن تو فکر دقیقا دارن به چی فکر می کنن، یه روز تصمیم گرفتم  منم همین پرستیژ رو بردارم، خیلی پرستیژ جالبیه و الکی رفتم توی فکر ( یعنی الکی فکر کردم، یه روز باید بشینم در مورد الکی فکر کردن هم بنویسم ). خلاصه نشستم و الکی فیلم بازی کردم که رفتم تو فکر و چون خوب می تونم فیلم بازی کنم، به بهترین شکل ممکن انجامش دادم، چون از نگاه مردم می شد فهمید که تحت تاثیر هستن و این نگاه ها لذت بخش بود برام، جلب توجه شدید، اون چیزی که همیشه نیاز داشتم و لذت می بردم ازش، خلاصه رفته رفته تصمیم گرفتم تو وقت های خاص سیکار رو هم چاشنی این فیلم کنم، موسیقی بتهوون و یا پینک فلوید هم چاشنیش کردم که بیا و ببین .این فیلم بازی کردن باعث شد اصلا یادم بره که هدف از این کار این بود که بفهمم افرادی که واقعا این کار رو می کنن به چی فکر می کنن ....

از اون روزا خیلی می گذره، تا جایی که می تونم دارم از چشم ادما فرار می کنم، اونایی هم که هستن یه کاری می کنم که ازم منزجز بشن ، می رم یه گوشه ، نیازی به بتهوون و پینک فلوید و این مزخرفات نیست، تو تنهایی خیلی راحت تر می شه  غرق شد، توی کلمات، توی روزمرگی ها، توی بودن ها، نبودن ها، هست ها، نیست ها و نهایتا تو تنهایی راحتر می شه به این فکر کرد که باد وقتی توی شاخه ی درختا می می وزه چی داره می گه و حسرت این رو خورد که کاش می شد رها شد، رفت رفت رفت، از دنیای ادما، حتی برای سیکار کشیدن هم از نگاه ها فرار می کنم، می رم تو کوچه پس کوچه ها، اونجایی که هیچ نگاهی نباشه ... سکوت کوچه ها رو دوست دارم ، سکوت کوچه ها خیلی برای ما ادما حرف ها، خیلی، فقط باید بشینی و به حرف هاشون گوش بدی، کاری که شاید ما ادما هیچ وقت انجام ندادیم ، به حرف های هم گوش ندادیم و یا اشتباه گوش دادیم ... همین گوش ندادن ها باعث شده که یه سری ها فورا برن توی فکر، انگاری می رن یه دنیای دیگه، یه جایی که کوچه هاو باد  تبدیل می شن به ادم ، ادم هایی که جاشون توی واقعیت خالی بود ...

  • Shahin Hasani

حس حسادت دارم نسبت به تمام اون افرادی که با تو راحت می تونن صحبت کنن ولی من باید در سکوت و انزوای خودم کتاب چرنیشفسکی بخونم و با پدران و پسران تورگینف مقایسه اش کنم که ببینم کدومش دردم و دوا می کنه و سر آخر زمادی شوستاکووچ رو بپاشم به این زخم عفونت کرده ام.
البته می دونم همه چیز تموم شده, ولی خب من موجودیم که همیشه عقلم عین یه کارخونه ی سرمایه داری همش چرخ دهنده هاش کار می کنه و به نوعی انگار بیش فعالی داره و این رو با کلاسش کرده و گذاشته بررسی احتمالات و به همین خاطر هر فکری رو بخواد تصور می کنه.
البته از این ناراحت نیستم که با بقیه صحبت می کنی و با من نه و یا اصلا حس حسودی نیست
بلکه یه حس منزجر کننده است از این که چرا خیلی از چیزهایی که بقیه دارن می چشن رو من نمی تونم بچشم
انگار عین ادیپ دارم تقاص خلاف تقدیر رفتنم رو می دم
هر چی که هست فقط می دونم بیشتر از هر وقت دیگه ای از خودم متنفرم
ای کاش می شد  رها بشم
عین اشعار پاز
عین کافکای موراکامی
به جایی که شاید کسی علاقه ای به شندین خیلی چیزها داشت.
عین سامسای عشاق موراکامی.

 

پ.ن :

نمی دونم چرا این کارخونه ی ذهنم هی داره افکاری از این جنس که دروغ شنیدم و عین همیشه, نمی دونم, فقط می دونم ذهنم داره یه بی اعتمادی کاذب رو داره تولید می کنه و نمی دونم چه قدر درسته و یا غلط که تو این موارد مثل همیشه می زارمش به پای اینکه زمان حلش کنه و زمان انصافا خیلی خوب می تونه خیلی از این مسائل رو حل کنه ...

پ.ن.ن:

نمی دونم چرا باز هی می خوام بنویسم و چرا این قدر تا حدودی حالم خوبه و انرژی دارم ؟! =))
هر چی که هست باز حرف های تکراری شنیدم
هوف, ساده ای پسر ساده
دنیات فقط همون یه مشت کتاب هاست و زبانت هم معادلاتی که می نویسی

  • Shahin Hasani

دوست‌ات داشتم!
گویی هنوز هم دوست‌ات می‌دارم
و این احساس مدتی پابرجاست
اما بگذار عشق‌ام بیش از این تو را نیازارد
آرزوی‌ام این نیست که سبب درد و رنج تو باشم
دوست‌ات داشتم و با تو شناختم نومیدی را
رشک و شرم را، اگرچه بی‌هوده
در جست‌وجوی عشقی لطیف‌تر و حقیقی‌تر از عشق من باش
چرا که خدا به تو بخشیده
فرصت دوباره عاشق شدن را.


شعری از الکساندر پوشکین.

  • Shahin Hasani