جهان های موازی

جهان های موازی
آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۵/۳۰
    چپ
محبوب ترین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بورخس» ثبت شده است

بیا و سراغی از من بگیر

می دانم باید جایی در این نزدیکی ها باشی

بیا که تنهای تنهایم

در حسرت صدای بال کبوتر پیام

شعر از آنا آخماتووا

١- در مورد علاقه ام به چپ رو تو چندتا پست قبلى به صورت کامنت وارى نوشته بودم (اینجا) که لازم دیدم باز در موردش بنویسم ، دقیقا نمى دونم به خاطر اسم " اتحاد جماهیر شوروى سوسیالیستى " بود که به چپ علاقمند شدم یا به خاطر شعار آزادى خواهانه و برابرى و رویایى که چپ ها همیشه تو بوق و کرنا مى کنن، هر چیزى که بود به چپ علاقمند شدم. اما خب راستش رو بخواین، بعدا فهمیدم علاقم به چپ نه به خاطر اینها بلکه به خاطر برف و سرماى روسیه بود، در واقع من عاشق چپ شدم چون عاشق برف و بارون و صد البته سرما بودم. به همین خاطر هر وقت اسم چپ یا ادبیات چپ و اشعارش رو مى خونم یامى شنونم یاد سرما و زمستون و خزیدن توى یه پالتو بلند قدیمى و پیاده روى هاى طولانى مدت تو ذهنم تداعى مى شه .

٢- این که چرا از برف و بارون و سرما خوشم میاد خب چون خودم متولد آبانم =)) و کلا آب، بارون و ابر رو دوست دارم، فل واقع مى پرستم =)) ، البته از این مسائل که بگذریم، وقتى بارون میاد خیابون ها خلوت مى شه و آدما مى رن خونه هاشون یا اونایى که عاشق هستن مى رن کافه و استورى مى گیرن و ... و به همین خاطر خیابون ها خلوت مى شه و این جورى من نمى دونم چرا یه حس ارامش بهم دست مى ده که خیابون ها رو بیشتر متر کنم و قدم بزنم. بارون سکوت میاره و من عاشق سکوت و گوش دادن به صداى طبیعت و فهمیدن زبان اون هستم.
٢ پرایم - یکى از بى کارى هاى من، نشستن تو بالکن و گوش دادن به صداى بادِ، نمى دونم چرا، ولى حس مى کنم باد زبون داره و مى خواد حرف بزنه، اما افسوس که زبونش رو بلد نیستم. در واقع حس مى کنم این جورى بهتر مى تونم طبیعت رو بشناسم و بفهمم، یه بار امتحان کنید، افتادن یه برگ رو نگاه کنید(من بهش مى گم رقص زندگى)
٢ زگوند - شاید بگین برگ که مى افته در واقع داره مى میره، اما اشتباه نکنید، برگ با سمفونى باد که رقص کنان توى شاخه ى درخت ها مى پیچه ، از شاخه جدا مى شه و انگار، برگ همون شپره اى بوده که عاشق آتیش شد و دست به آتیش زد، و الان اون تک برگى که داره مى افته، نتیجه ى عشق بازى باد و شاخه هاست که محو عاشقى مى شه و به زمین مى افته تا تبدیل چیز دیگه اى بشه و این چرخه ى طبیعت. { سعى کنید طبیعت رو بشناسید }

٣ - قرار بود در مورد هستیا و تصمیم در موردش بنویسم که یهو رسیدم به اینجا، من گفتم نباید بنویسم ولى هى مى گن بنویس، این ذهن که من بهش مى گم کارخونه وقتى باز مى شه دیگه بسته نمى شه لامصب =)) خلاصه از اصل ماجرا دور شدم، فعلا که به هستیا مى نویسم تا ببینم بعد چى پیش میاد.

٤- قرار بود اسم پست بشه چپ ٢ ولى  وسط نوشتن یهو نظرم عوض شد و رقص زندگى گذاشتمش.

٥- نمى دونم چرا هنوز بهش فکر مى کنم و  قرار بود که بهش فکر نکنم اما خب نمى دونم چرا فکر مى کنم.

٦- با وجود اِن گیگ موسیقى کلاسیک باز یه آلبوم خوب از کاراى بتهوون دانلود کردم، آخه مرد مومن اونا رو گوش بده بعد. ( بتهوون عالیه )

٧-ولى باز ته دلم آشوب و نمى دونم چه جورى آروم بشم.

٨- یه متن نوشتم در مورد علاقه ام به پرچم ها ( چون توى کانال تلگرامم خیلى استیکر پرچم مى زارم ) و هى مى خوام منتشر کنم و هى به تاخیر مى ندازم :| 

٩- یکى بره بهش بگه هرى پاتر که تموم شد بشین اضافاتش رو بخون، مثلا موجودات خیالى و زیستگاه اونها، یا فرزندان نفرین شده یا کلى چیزاى دیگه، لوتر ( ارباب حلقه ها رو بزار براى بعد )
٩ پرایم - گفتم موجودات خیالى و زیستگاه آنها، یه کتاب هست نوشته ى بورخس به اسم موجودات خیالى ترجمه احمد اخوت ، اون رو بخونید واقعا عالیه ( اسمایل ذوقیدگى - شونصد سالته مرد این ذوق مرگى هات چیه )

١٠- شعر آناآخماتوا رو با این آهنگ بخونید و گوش بدین :)

Valse

  • Shahin Hasani

پرده ی اول :

ادیپوس بیوه ساری نمی کند. آنچه می گوید زاری مردی زخم دیده و زجر کشیده نیست که از درماندگی و بینوائی بکوشد تا دل دیگران را به رحم آرد. او خواستار هم اوازی و همدردی است نه ترحم. سخنان او شکوه ی اندوهناک انسان فانی است به ضد خدایان و قوانین تقدیری آنان. مردی بزرگ است و جنگی بزرگ و فریادی بزرگ به ضد هماوردی شکست ناپذیر که هرگز هیچکس بتمام بر وی پیروز نشد.
تقدیر از یکایک همه ی ما نیرومندتر است و شمشیر آخته ی اوما همه را تهدید می کند. پس ندای ادویپوس نه تنها بزرگ و سزاوار بلکه صدای خود ماست.

* مقدمه ای بر کتاب افسانه های تبای به قلم شاهرخ مسکوب .

پرده ی دوم :

هوم ؟ { اسمایل دستی بر محاسن کشیدن و به فکر فرو رفتن } یه چیزی می خواستم بنویسم که یادم رفت, البته یادم بودها ولی خب وقتی اومدم خونه و در گیر کاری شدم و یادم رفت, البته یادم رفت هم جمله ی مناسب نیست بهتره بگم اون فکر حل شد برام , در واقع وقتی می رم پیاده روی با خودم حرف می زنم, به طرز عجیبی خیلی زیاد با خودم حرف می زنم و اصلا پیاده روی برام مساوی با حرف زدن با خودم به همین خاطر خیلی دوست دارم تنها قدم بزنم چون تو تنهایی خیلی بهتر می توم با خودم حرف بزنم و بارها شده که با یکی بیرون بودم یه جوریم شده چون من همین که قدم می زنم, کلمات عین بارون بر ذهنم نازل می شن و وجود شخص دیگه ای رشته ی افکارم رو خراب می کنه. البته در حین همین حرف زدن ها کلی چیزهای جالب می گم برای مثال امروز داشتم در مورد ادبیات پاز با خودم صحبت می کردم یعنی در واقع با خودم داشتم فکر می کردم که در مورد پاز چیا خوندم و چ جوری می تونم اون رو نقد کنم و سر اخر داشتم به داستان جاودانه بورخس و ارتباطش با فضای کمدی الهی دانته فکر می کردم و در نهایت اینکه کلا سر پیاده روی رها می شم, رهای رها, مع الوصف اما دغدغه ی اصلیم یه چیز دیگه ای بود که اصلا یادم رفت =)) { در واقع اون هدف اصلی برای پیاده روی که باعث می شه کوچه ها رو به خاطرش قدم بزنم } کلا حل شد برام و تنها چیزی که الان کمی ذهنم رو درگیر می کنه اینکه باز برای هستیا دارم می نویسم :) و به این فکر می کنم که آیا منم عین پرومته و ادیپ دارم بر علیه تقدیر خودم و بر ضد خدایان قیام کنم ؟! هر چی که هست واقعا لذت بخش هرچند جای خالی خیلی چیزها حس می شه ...

پرده ی سوم :

محض خودت بمب منم ، دور تر !
می ترکم چند قدم دور تر !
از همه ی کودکی ام درد ماند
نیم وجب بچه ولگرد ماند
حال مرا از من بیمار پرس
از شب و خاکستر سیگار پرس
از سر شب تا به سحر سوختن
حادثه را از دو سه سر سوختن
خانه خرابی من از دست توست
آخر هر راه به بن بست توست
چک چک خون را به دلم ریختم
شعر چه کردی که به هم ریختم ؟

* تومور 1 از علیرضا آذر

  • Shahin Hasani

من چون رودی تمامی طول تو را می‌پیمایم،
از میان بدن‌ات می‌گذرم بدان‌سان که از میان جنگلی،
مانند کوره‌راهی که در کوه‌ساران سرگردان است
و ناگهان به لبه‌ی هیچ ختم می‌شود،
من بر لبه‌ی تیغ اندیشه‌ات راه می‌روم
و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت سایه‌ام فرو می‌افتد و تکه تکه می‌شود،
تکه پاره‌هایم را یک‌به‌یک گرد می‌آورم
و بی‌تن به راه خویش می‌روم ، جویان و کورمال.

 

شعر از اکتاویو پاز شاعر اهل مکزیک

 

پ.ن :

عنوان پست برگرفته از داستان کوتاهی به همین نام از خورخه لوئیس بورخسِ که تو کتاب, کتابخانه ی بابل و 23 داستان دیگر از انتشارات نیلوفر ترجمه و چاپ شده.

 

  • Shahin Hasani

پرده ی اول :

یکمی پیچیده شده عزیز, همیشه وقتی می نوشتم خطابه ام عزیز بود نمی دونم چرا , هر چند دوست نداشتم نوشته هام رو کسی بخونه ولی خب وقتی می نوشتم انگار جلوم یه مخاطبی بود که دارم برای اون می نویسم و شاید اصلا می نوشتم که کسی بخونه یعنی دوست داشتم که کسی نوشته هام رو بخونه ولی خب , نمی دونم.
یه حس کشمکش درونی تو وجودم بود برای این که یه نیمه ام می گفت قصدا داری جوری می نویسی که یکی بخونه نوشته هات رو , و از یه طرف دیگه یه قسمت از وجودم انکار می کرد, اما این رو می دونم وقتی می نویسم, آزادم, رها, هیچ کی جلودارم نیست, به سان عقابی , بالاتر از هر جنبده ای بر بلندای قله ای غرق در مه و ابر نفیر کش مشق جنگ می کنه, تو گویی کالبد جنگجوی نورسی ست ک در قالب عقابی مسخ شده و زوره کشان در بلندای اسمان آبی خسته از جنگ های پی در پی , به دنبال والهالا ان سرزمین آرامش و قدسی خودمی گردد ...
وقتی می نویسم انگار معجونی از کارهای بورخس رو همراه با اشعاری از پاز با چاشنی کارهایی از پرایزنر رو سر می کشم , معجونی از درماندگی توام با گمشدگی در یک چیز نامعلوم , انگار گمشدم توی یک چیزی , گمشده ای از جنس یک جادوگر چیره دست که درمانده و اسیر شده از جادوی کلمات, کلماتی که وقتی سیاهی می شن دیگه از آن خودش نیستن و ترس از مال خود نبودن.

 

پرده ی دوم :
نوشتن، نوشداروی بسیاری از دردهاست.
آرامش روح و جان است.
آدمی را از دنیای پوچی و هیچی بیرون می‌کشد زندگی را منسجم دنیای اهداف را بزرگ و بزرگ و تو را سرشار از هیجان می‌کند.
وارد دنیای نوشتن که شوی هیچ‌چیز و هیچ‌کس به اندازه‌ی نوشتن تو را نمی‌فهمد.
اگر دلت را بشکند اگر اذیت شوی سراغ نوشتن که بروی با نوشتن هر واژه آرام‌تر می‌شوی اگر اشک بریزی اشک‌ها و نگرانی‌هایت را نوازش می‌کند
جوری‌که حس می‌کنی قوی‌ترینی.

 

پرده ی سوم :
چه حس خوبیه یکی باشه و قلقلکت بده که دوباره بنویسی , نمی دونم چه قدر می تونم بیرون بیام از این لاک ننوشتن و چه قدر می تونم خودم رو راضی کنم که نوشته هام رو منتشر کنم .
هر چی که هست امشب بعد از سال ها نوشتم , هر چند کوتاه ولی خب دریای ذهنم داره یه سری تکون ها می خوره و این یه حس عجیبی داره.
یه تکه شعر از اکتاویو پاز فکر گنم چاشنی خوبی باشه برای این حرکت پسندیده =)))

بگذار من چهرہ‌ی این شب را ببینم،
مرا به آن سوی شب ببر
آن‌جا که من تو هستم، آن‌جا که ما یک‌دیگریم،
به خطه‌ای که تمامِ ضمایر به هم زنجیر شده‌اند...

 

موسیقی پینشهادی یه کار از وییچک کیلار آهنگساز مشهور لهستانی
 

 

  • Shahin Hasani