جهان های موازی

جهان های موازی
آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۵/۳۰
    چپ
محبوب ترین مطالب

شوورلت بلیزر

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۸ ب.ظ

* پرده ی اول :

- خدا : تو هیچ چیز دیگر برای گفتن نداری ؟ هرگز جز برای گله سر دادن نمی خواهی بیایی؟ و, به گمان تو, روی زمین هیچ چیز خوب نیست ؟
+ مفیستوفلس : هیچ چیز, سرور من. همه چیز, آنجا, جریان کاملا بدی دارد, مانند همیشه. دلم بر آدمیان در روزهای بدبختی شان می سوزد, تا جایی که شرم دارم این موجود بی چاره را آزار بدهم.

فاوست || یوهان ولفگانگ فون گوته

 

* پرده ی دوم :

دقیقا نمی دونم از کِی و به چه دلیلی، علاقه ی شدیدی به شورلت بیلزر ١٩٧٨ { بخونید نوزده، هفتاد و هشت } دارم، البته هنوزر رو رنگش تصمیم قطعی نگرفتم اما خب فعلا دوست دارم میکس قهوه ای و سفید باشه با یه میله ی پرچم که نماد گاندور روش نقش بسته. توش رو کلا مخملی می کنم, البته مخمل مشکی فکر کنم چیز خوبی بشه بعلاوه این که داشپورت و بقیه چیزها رو می دم قشنگ چرم دوزی کنن و یه چراغ ریز هم می ندازم توش که شبا وقت رانندگی روشنش کنم تا هر از چندگاهی به خنده هاش نگاه کنم, اما نه چراغ رو خاموش می کنم چون می ترسم تو شب , ماه و ستاره ها هم ببیننش, من آدم حسودیم نمی خوام کس دیگه ای ببینتش, چون چشمش می زنن, تو همون تاریکی با بوی نفس هاش , لمسش می کنم.
اخر هفته ها غروب, بزنیم جاده, بریم کویر یا نه اولش بریم زیارت, شاه عبدالعظیم و بعد از اون بریم کویر,تو ماشین, تو بخندی و صدای خنده هات غرق بشه توی صدای اِبی که داره می گه : تو که مهتابی تو شب من, تو که آوازی رو لب من, اومدی موندی شکل دعا, توی هر یارب یارب من.

 

* پرده ی سوم :

= فاوست : افسوس! فلسفه, حقوق, طب, و تو نیز الهیات ملال آور! ... شما را من, با شور و شکیبایی, به حد اکمل آموخته ام: و اکنون من اینجا, دیوانه ی بینوا, که از خرد و فرزانگی همان قدر برخوردار که پیشتر بوده ام. افسوس! و من در سیاهچال همچنان در تب و تابم. روشنایی لطیف آسمان جز به زحمت نمی تواند از روزنه ی ناچیز دیوار, از این شیشه های نقاشی شده, و از میان این توده  توده کتاب های گرد گرفته و کرم خورده و کاغذهای تا سقف بر هم انباشته به درون راه یابد. من جز شیشه های, جعبه ها, افزارها و چارپایه و صندلی پوسیده که میراث نیکان من اند چیزی گرد خود نمی بینم ... این است دنیای تو, فاوست, و همچو چیزی دنیا نام دارد!

فاوست || یوهان ولفگانگ فون گوته

 

* پرده ی چهارم :

دقیقا نمی دونم از کِی و به چه دلیلی، علاقه ی شدیدی به شورلت بیلزر ١٩٧٨ { بخونید نوزده، هفتاد و هشت } دارم، البته هنوزر رو رنگش تصمیم قطعی نگرفتم اما خب فعلا دوست دارم میکس قهوه ای و سفید باشه با یه میله ی پرچم که پرچم گاندور روش نقش بسته. توش رو کلا مخملی می کنم, البته مخمل مشکی فکر کنم چیز خوبی بشه بعلاوه این که داشپورت و بقیه چیزها رو می دم قشنگ چرم دوزی کنن و یه چراغ ریز هم می ندازم توش که شبا وقت رانندگی روشنش کنم تا هر از چندگاهی به خنده هاش نگاه کنم, اما نه چراغ رو خاموش می کنم چون می ترسم تو شب ماه و ستاره ها هم ببیننش, من آدم حسودیم نمی خوام کس دیگه ای ببینتش, چون چشمت می زنن, تو تاریکی با بوی نفس هاش لمسش می کنم.
غروب ها می زنم بیرون, اولش می رم به بلندترین نقطه ی هر شهری که می رسم بهش, و کل شهر رو زیر پام نگاه می کنم, شاید توی یکی از این میلیون ها نفر یکی داره اسم من رو صدا می کنه, و شبا می زنم به جاده, نور ریز بلیزر که روشن باشه یا نباشه فرقی نداره, نور چاغ ماشین هایی که از روبه رو میاد همه چیز رو روشن می کنه, نه نفسی جز نفس خودم , نه بویی جز بوی تلخ و تند بهمن و نه حتی صدایی خنده ای که توی آهنگ اِبی پخش شه و تنها صدای داریوش که داره می خونه : یاور همیشه مومن, تو برو سفر سلامت, غم من نخور که دور ی, برای من شده عادت.

 

* پرده ی آخر :

+ همسرایان : آه, ای هاتف دلس! بشنو
هراسی بر ما فرمانرو است. چه خواهی کرد
کاری نوین, یا کهن چون گردش ایام؟
ما رابگوی, ای دختر امیدزرین! بیا ای کلام بیمرگ.
آتنه ی جاویدان, دختر زئوس, نخست ترا می ستائیم,
و سپس خواهرت, شاه بانو آرتمیسیا را
که بر فراز شهرما, بر تختگاه پادشاهی آرمیده است,
و نیز فویبوس, آن خدای کماندار را.
بار دیگر اکنون نیز چون روزگاران پیشین
توانائی سه چندان خود را بنمائید
ما را از لهیب و رنج طاعون برهانید و بپالائید.

 

افسانه های تبای || سوفوکلس

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی