جهان های موازی

جهان های موازی
آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۵/۳۰
    چپ
محبوب ترین مطالب

۸ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

باز کلی حرف دارم عین همیشه ولی خب علاقه ای به گفتن ندارم, نه برای اینکه دوست نداشته باشم بنویسم بلکه برعکس تنشه ی نوشتنم ولی خب خسته ام, واقعا خسته ام.
مردی در آستانه ی 30 سالگی با کوله باری از آرزوها و خواسته ها که تک تک اون ها رو فدای یک دنیا کرده, دنیایی از جنس معادلاتی خشک و زمخت از جنس ریاضیات و فیزیک :)
از نوشتن خسته ام چون باعث می شه فراموش کنم که تو چه دنیایی هستم و یادم بره که در برابر هجوم نگاه ها و حرف های ادم هایی هستم که مطمئنم اونها حرفهای درست می زنن و من باز عین همیشه اشتباه می کنم, خسته ام به اندازه ی تمام تک تک کلماتی که قرار سیاهی بشن و بازگوی مشتی تفکراتی بشن که شبیه دنیای خیالی کتاب هاییه که دارم می خونم,
که چی بشه ؟!
که آینده ها حرف های من رو بخونن ؟!
این که بدونن من توی 1400 تو چه شرایطی بودم ؟!
و تمام سوالاتی با مضمون " چرا " که آخرش ختم می شه به اینکه من کی هستم ؟! چرا اینجا هستم ؟! چرا وجود دارم ؟!  و چرا باید ....

 

اکتاویو پاز یه شعر داره تو اول کتاب مجموعه اشعار سمندرش که می گه :

 

ساعتی زمان را اعلام می کند
                                اکنون  زمان است
زمان نیست اکنون
                     اکنون اکنون است
اکنون زمانی است تا از زمان رها گردی
اکنون زمان نیست
                           زمان است و نه اکنون
زمان اکنون را می بلعد
اکنون زمان است
                             پنجره ها بسته می شوند
دیوارها بسته می شوند        درها بسته می شوند
کلمات به خانه می روند
ذهن با هشت پای کاتبِ خود
پشت میز من نشسته است
آنچه را که می نویسم محکمه محکوم می کند
آنچه را که مسکوت بگذارم محمه محکوم می کند
صدای گامهای زمان که ظاهر می شود و می گوید
- ذهن تو چه می گوید ؟
- تو چه می گوی ؟     اندیشه های من می گویند
- تو نمی دانی که خود چه می گویی
 

پ.ن :
احمد کایا خواننده, شاعر و ترانه سرای ترکیه یه اهنگ داره به اسم Yakamoz
بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم چرا ما عین نهنگ ها نمی تونیم بریم یه گوشه بمیریم
دنیا هم بمونه برای بقیه آدم هایی که بلدن زندگی کنن, من بلد نبودم :)

  • Shahin Hasani

دوست‌ات داشتم!
گویی هنوز هم دوست‌ات می‌دارم
و این احساس مدتی پابرجاست
اما بگذار عشق‌ام بیش از این تو را نیازارد
آرزوی‌ام این نیست که سبب درد و رنج تو باشم
دوست‌ات داشتم و با تو شناختم نومیدی را
رشک و شرم را، اگرچه بی‌هوده
در جست‌وجوی عشقی لطیف‌تر و حقیقی‌تر از عشق من باش
چرا که خدا به تو بخشیده
فرصت دوباره عاشق شدن را.


شعری از الکساندر پوشکین.

  • Shahin Hasani

ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ! نگاه ﮐﻦ!
ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮ ﺭﮔﺎﻥ ﻣﻦ
ﺑﺒﯿﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻮﺝ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ
ﻏﻤﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ، ﭼﻮ ﮔﯿﺴﻮﺍﻥ ﺑﺎﻓﺘﻪ
ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺎﻥِ ﺟﻨﮕﻞِ ﺑﻠﻮﺭِ ﺩﺳﺖﻫﺎﯼِ ﺧﻮﺩ
ﭘﻨﺎﻩ ﺩﻩ
ﺑﻪ ﺯﻫﺮِ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﻟﺘﯿﺎﻡ ﺩﻩ
ﻣﺮﺍ ، ﻣﺮﺍ ، ﺑِﮑﺶ ، ﺑُﮑﺶ
ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻩ ...

شعری از نصرت رحمانی

یکی از سرگرمی های جالبی که پیدا کردم نامه نگاری کردن با شخصی به شدت رو مخ به اسم هستیاس, رو مخ از این جهت که کلا گیره, البته گیراش رو دوست دارم چون گیراش از جنس خودم نیست, اون تو یه دنیای دیگه است و من تو یه دنیای دیگه به قول گفتی رژیم فکری اون با رژیم فکری من فرق داره ولی خب همین تضاد فکری باعث می شه که حداقل قابل هضم باشیم باهم البته نظر خودش رو نمی دونم که براش قابل هضم هستم یا نه, ولی من که این جوریم یعنی قابل هضم برات و اخلاقیاتش رو دوس دارم, { در عین پختگی شخصیت, یه بچه ی به تمام معناست } و خلاصه تو قرن 21 و به قول گفتنی پسا مدرن { نمی دونمی کلمه ی من در آوردیه } با نامه باهم صحبت می کنیم, البته 90% حرف ها رو توی پی وی می زنیم و اون 10% رو با نامه.
حرکت خیلی خوبیه سعی کنید نامه بدین بهم , انتظار برای مدت زمانی که طول می کشه تا برسه دستت از اون بالاتر ذوق باز کردن نامه که غیر قابل توصیف, تازه پیوست های نامه سر جاش که کلی کاردستی هنری و نقاشی بگیر بیا تا خوراکی و اینا و خلاصه اینکه نمی دونم چرا نمی تونم حرفم رو درست درمون بزنم و بعضی وقت ها فکر این که با این سن من باید با نوشتن منظورم رو بنویسم اذیت کننده است.

  • Shahin Hasani

* پرده ی اول :

- خدا : تو هیچ چیز دیگر برای گفتن نداری ؟ هرگز جز برای گله سر دادن نمی خواهی بیایی؟ و, به گمان تو, روی زمین هیچ چیز خوب نیست ؟
+ مفیستوفلس : هیچ چیز, سرور من. همه چیز, آنجا, جریان کاملا بدی دارد, مانند همیشه. دلم بر آدمیان در روزهای بدبختی شان می سوزد, تا جایی که شرم دارم این موجود بی چاره را آزار بدهم.

فاوست || یوهان ولفگانگ فون گوته

 

* پرده ی دوم :

دقیقا نمی دونم از کِی و به چه دلیلی، علاقه ی شدیدی به شورلت بیلزر ١٩٧٨ { بخونید نوزده، هفتاد و هشت } دارم، البته هنوزر رو رنگش تصمیم قطعی نگرفتم اما خب فعلا دوست دارم میکس قهوه ای و سفید باشه با یه میله ی پرچم که نماد گاندور روش نقش بسته. توش رو کلا مخملی می کنم, البته مخمل مشکی فکر کنم چیز خوبی بشه بعلاوه این که داشپورت و بقیه چیزها رو می دم قشنگ چرم دوزی کنن و یه چراغ ریز هم می ندازم توش که شبا وقت رانندگی روشنش کنم تا هر از چندگاهی به خنده هاش نگاه کنم, اما نه چراغ رو خاموش می کنم چون می ترسم تو شب , ماه و ستاره ها هم ببیننش, من آدم حسودیم نمی خوام کس دیگه ای ببینتش, چون چشمش می زنن, تو همون تاریکی با بوی نفس هاش , لمسش می کنم.
اخر هفته ها غروب, بزنیم جاده, بریم کویر یا نه اولش بریم زیارت, شاه عبدالعظیم و بعد از اون بریم کویر,تو ماشین, تو بخندی و صدای خنده هات غرق بشه توی صدای اِبی که داره می گه : تو که مهتابی تو شب من, تو که آوازی رو لب من, اومدی موندی شکل دعا, توی هر یارب یارب من.

 

* پرده ی سوم :

= فاوست : افسوس! فلسفه, حقوق, طب, و تو نیز الهیات ملال آور! ... شما را من, با شور و شکیبایی, به حد اکمل آموخته ام: و اکنون من اینجا, دیوانه ی بینوا, که از خرد و فرزانگی همان قدر برخوردار که پیشتر بوده ام. افسوس! و من در سیاهچال همچنان در تب و تابم. روشنایی لطیف آسمان جز به زحمت نمی تواند از روزنه ی ناچیز دیوار, از این شیشه های نقاشی شده, و از میان این توده  توده کتاب های گرد گرفته و کرم خورده و کاغذهای تا سقف بر هم انباشته به درون راه یابد. من جز شیشه های, جعبه ها, افزارها و چارپایه و صندلی پوسیده که میراث نیکان من اند چیزی گرد خود نمی بینم ... این است دنیای تو, فاوست, و همچو چیزی دنیا نام دارد!

فاوست || یوهان ولفگانگ فون گوته

 

* پرده ی چهارم :

دقیقا نمی دونم از کِی و به چه دلیلی، علاقه ی شدیدی به شورلت بیلزر ١٩٧٨ { بخونید نوزده، هفتاد و هشت } دارم، البته هنوزر رو رنگش تصمیم قطعی نگرفتم اما خب فعلا دوست دارم میکس قهوه ای و سفید باشه با یه میله ی پرچم که پرچم گاندور روش نقش بسته. توش رو کلا مخملی می کنم, البته مخمل مشکی فکر کنم چیز خوبی بشه بعلاوه این که داشپورت و بقیه چیزها رو می دم قشنگ چرم دوزی کنن و یه چراغ ریز هم می ندازم توش که شبا وقت رانندگی روشنش کنم تا هر از چندگاهی به خنده هاش نگاه کنم, اما نه چراغ رو خاموش می کنم چون می ترسم تو شب ماه و ستاره ها هم ببیننش, من آدم حسودیم نمی خوام کس دیگه ای ببینتش, چون چشمت می زنن, تو تاریکی با بوی نفس هاش لمسش می کنم.
غروب ها می زنم بیرون, اولش می رم به بلندترین نقطه ی هر شهری که می رسم بهش, و کل شهر رو زیر پام نگاه می کنم, شاید توی یکی از این میلیون ها نفر یکی داره اسم من رو صدا می کنه, و شبا می زنم به جاده, نور ریز بلیزر که روشن باشه یا نباشه فرقی نداره, نور چاغ ماشین هایی که از روبه رو میاد همه چیز رو روشن می کنه, نه نفسی جز نفس خودم , نه بویی جز بوی تلخ و تند بهمن و نه حتی صدایی خنده ای که توی آهنگ اِبی پخش شه و تنها صدای داریوش که داره می خونه : یاور همیشه مومن, تو برو سفر سلامت, غم من نخور که دور ی, برای من شده عادت.

 

* پرده ی آخر :

+ همسرایان : آه, ای هاتف دلس! بشنو
هراسی بر ما فرمانرو است. چه خواهی کرد
کاری نوین, یا کهن چون گردش ایام؟
ما رابگوی, ای دختر امیدزرین! بیا ای کلام بیمرگ.
آتنه ی جاویدان, دختر زئوس, نخست ترا می ستائیم,
و سپس خواهرت, شاه بانو آرتمیسیا را
که بر فراز شهرما, بر تختگاه پادشاهی آرمیده است,
و نیز فویبوس, آن خدای کماندار را.
بار دیگر اکنون نیز چون روزگاران پیشین
توانائی سه چندان خود را بنمائید
ما را از لهیب و رنج طاعون برهانید و بپالائید.

 

افسانه های تبای || سوفوکلس

 

  • Shahin Hasani


Frisch weht der wind
Der Heimat zu
Mein Iriseh kind,
wo weilest du ?!

 

باد به سوی زادگاه

خنک وزانست

کودک ایرلندی من,

کجا مسکن گرفته ای ؟!
 

چرا کلی حرف دارم ولی اصلا دوست ندارم هیچ کدومشون رو بگم ؟! :|
فقط کاش همه چیز یه دروغ و خواب باشه و عین آخر داستان هایی که می نویسم یکی بگه, مرد مومن بیدار شو همه چیز تموم شد :)

پ.ن : شعر بالا نوشته ی تی. اس. الیوت و به پیوستش یه آهنگ  از کیلارک واقعا حجت رو تموم می کنه

 

 

  • Shahin Hasani

«فقط کسانی که مورد تبعیض قرار گرفته‌اند می‌دانند چقدر آزاردهنده است. هرکسی درد را به شیوهٔ خودش حس می‌کند، هر کس جای زخم‌های خودش را دارد؛ بنابراین فکر می‌کنم به اندازهٔ هر کس دیگری به انصاف و عدالت اهمیت می‌دهم. اما از همه چندش آورتر برایم مردمی هستند که هیچ تخیلی ندارند.»


هاروکی موراکامی در کافکا در کرانه.

همه چیز به اون زمانی بر می گرده که پوست کلفت شدم.
نه, بزارین این جوری شروع کنم, با این که دانشجوی فیزیک هستم ولی نمی دونم چرا ایده های ریاضیاتیم خیلی بیشتر از فیزیکِ و در همین راستا هم دو سه جین کورس ریاضی پاس کردم از مبانی ریاضی مکانیک کوانتوم بگیر تا جبرلی و نظریه گروه و ... خلاصه در همین راستا یکی از اساتید می گفت خیلی انسان متوهمی هستی شاهین, دلیلش هم این بود که تفکرات ابسترکت ریاضیاتیم خیلی بیشتر از تفکرات تجربی فیزیکی بود ( نقطه)
این تفکرات ابسترکت ریاضی رو قاطی کنید با تفکراتی از جنس فلسفه, اونم ایده آلیسم آلمانی =)), نمی دونم چرا از کانت, هگل و پوپر همیشه خوشم می اومد, حالا پوپر و کانت جای خودشون رو دارن و به قول گفتنی فلاسفه ی علم مخصوصا فیزیکدان ها ارادت خاصی به پوپر و کانت دارند ولی چرا هگل ؟! خودمم نمی دونم, یکی دیگه از اساتیدم می گفت آقای حسنی چرا واقعا تو با این تقکرات, هگل رو دوست داری =)) { اون زمون خیلی پوزیتویسم بودم }
مخلص کلام معجون فیزیک با چاشنی ریاضی و فلسفه باعث شد همیشه سر کلاس ها بحث های حاشیه ای زیادی داشته باشم, مثلا تصویر شرودینگر و هایزنبرگ تو مکانیک کوانتومی رو به مفاهیم فلسفی بین ارسطو و افلاطون ربط بدم یا از منظر جبر و آنالیز بهشون نگاه کنم { البته دوز فلسفیش بیشتر بود =)) }, سر همین چیزا بود که معدود اساتیدی که واقعا فیزیک رو دوست داشتن { یادم بندازین حتما در مورد اساتید فیزیک هم چیزکی بنویسم } از بحث و سر کله زدن با من لذت می بردن و همیشه, سعی توی نقد کردن تفکراتم داشتن, نقد می گم ها =)) یه چیز می گم یه چیز می شنوید , قشنگ انگار اومدن برای گردن زدن =)) در همین راستا یه استادی داشتم سر 3 دقیقه بحث فورا ناک اوتت می کرد =)) منطق قشنگی داشت و نمی شد واقعا باهاش بحث کرد , ترم های اخر کارشناسی من رو دوست خطاب می کرد و همیشه می گفت بیا باهم بحث کنیم (نقطه )

دوتا استاد خیلی خوب داشتم یکیشون من رو با دنیای فلسفه اشنا کرد و یکشون با دنیای فیزیک به ما هو فیزیک, همیشه یه پام اتاق فلسفه بود و ی پام اتاق فیزیک و سعی می کردم که منطقی بحث کنم, نه از این بحث های روزنامه وار و به قول گفتنی توی تاکسی بشینی و بحث کنی, همیشه سعی می کردم دست پر باشم تا این که تونستم از تفکرات و عقایدم دفاع کنم و فکر کنم اون قدر توی این موضوع خوب پیش رفتم که یه بار یادم میاد یکی از اساتید سر کلاس می گفت شاهین تو دیگه پوست کلفت شدی, از بس جلوی نقد ها قد علم کردی.

از اون وقت ها چند سالی می گذره { نزدیک 3 4 سال, شاید کم باشه ولی برای من اندازه یک عمر بود }
حالا من
موجودی که شاید دیگه علاقه ای به بحث با 90% مردم اطرافم ندارم.
و ترجیح می دم توی همون دنیای توهمات خودم باشم.
اما این وسط تنها چیزی که برام باقی مونده پوست کلف بودنمِ.
از سقوط
از شکست
از تحقیر
از مقایسه
از طرد شدن
از رفتن آدم ها

 

آری, من یک پوست کلفتم.

  • Shahin Hasani

* صحنه ی اول :

همسُرایان

به این شهر سوگند می خورم و تو -
ساکن در این شهری
و سوگند به پدر, و فرزندانی که پدید آورد
که انسان را در رنج آفریده اییم ... .

                  قرآن کریم - سوره ی بَلَد.
 

*صحنه ی دوم :

همه جور تجربه ی کتاب خوندن داشتم, از پشت مانتیور کامپیوترهای قدیمی گرفته تا انتظار برای ترجمه ی هر فصل از یه کتابی که تازه چاپ شده و هنوز ترجمه نشده, یکی از اون تجربه های جالبم توی کتاب خوندن, خوندن رمان " بوف کور" هدایت توی اولین تجربه ی شب رصدیم بود , خوب یادمه توی ماشین که بودم بعد از خوندن چند صفحه از رمان ( به صورت پی دی اف می خوندم ) آهنگ " یه شب مهتاب " فرهاد مهراد پلی شد و این جوری شد که همیشه اون ترک از فرهاد من رو یاد اون فضای پیچیده ی کتاب بوف کور می ندازه, فضایی که انگار توی گرگ و میش غروب اتفاق می افته و بعد از اون تاریکی شب و فضایی مه گرفته با کور سویی نور مهتاب که منبعش مشخص نیست و  تنها کمی چاشنی روشنایی به محیط می ده, نه صدایی میاد و نه ستاره ای توی اسمون, انگار همه جا فریز شده و حتی سکوت هم اونجا صدا از خودش ساطع می کنه, خودم رو کمی بیشتر که توی اون فضا غرق کردم حس کردم حتی محیط هم در فضا سازی بی تاثیره, انگار تمام عوامل طبیعت از باد و گرمی و سردی هوا بگیر تا حتی نفس کشیدن هم از صورت مسئله پاک شده و تنها شب, مه و نور مهتاب و دیگر هیچ . آهنگ فرهاد نه تنها این فضا از بوف کور رو برام تداعی می کنه بلکه تو ادامه برام تداعی کننده ی یه تپه ای ماسه ای مثل تپه های کویرِ که پایین اون تپه یه برکیه با یه درختِ و یه مرد داره زیر نور مهتاب از تپه پایین میاد تا بره طرف اون برکه و اون درخت, انگار یکی اونجا منتظرشه.
بگذریم, خلاصه من همه جور تجربه ی کتاب خوندن داشتم جز این مورد آخری که برام جالبه =))
کتابیست اثر نادر ابراهیمی که یکی از دوستان اون روز معرفی کرد و گفت دارم می خونم و چند صفحه اش رو برام فرستاد و خلاصه اینکه قرار گذاشتیم هر وقتی که خودش کتاب رو می خونه برام عکس بگیره و بفرسته تا این جوری باهم کتاب رو بخونیم, البته من چون آدم تنبلی هستم کمی عقب افتادم ولی هر شب یا چند شب یه بار زحمت می کشه و دو سه صفحه ای رو که خونده برام می فرسته و جوری شده که راس ساعت12 ( یه ذره این ور اون ور ) منتظرم تا کتاب رو برام بفرسته :دی

 

* صحنه ی سوم :

آدونیس, شاعر اهل کشور سوریه

 

سال‌ها در شهر فریاد زدم
ای پوست جهان میان دستان‌ام
سال‌ها زیر لب ترانه‌ام را در آتشی گل‌رنگ
برای کشتی زمزمه کردم
همه یا هیچ.
ای نوادگان کوچک‌ام
خسته شدم
از خویشتن، از دریاها،
 برای‌ام صندلی بیاورید.

 

* صحنه ی آخر :

حس می کنم خیلی چیزها رو نمی تونم بگم, نه اینکه نتونم بگم, بلکه برعکس علاقه ای به گفتن ندارم, این وسط اینکه این موضوع خوبه یا بد, بر می گرده به همون چرایی علاقه نداشتن, حس می کنم کلمات خیلی جاها پاسخ گو نیستن { اینکه این کارم خوبه یا بد, چه معنی داره می توه برای یک خوب باشه و برای یکی بد و این وسط حالا یکی بیاد بگه خب و از این کار لذت می بری که اونم باز معنی برام نداره واقعا } و به همین خاطر واقعا علاقه ای به گفتن خیلی چیزا ندارم, کلمات برام بی معنی شدن و همه چیز داره به سمت بی مفهومی و بی معنایی پیش می ره .... البته این مشکل خیلی حاد تر از این چیزهاست تا جایی که بعضی وقت ها واقعا حوصلمم نمی شه یه سری از متن های غیر از کتاب ها و متون تخصصیم رو بخونم انگاری وقت تلف کردنه برام { البته استثناء هم داره , مثلا خوندن نامه که واقعا من رو غرق می کنه } و خلاصه که نمی دونم :) .
اما خب تمام این ها رو گفتم که بگم, شاید دلیل عصبانیتم همین بیهوده حساب کردن کلمات باشه ( حرف زدن رو خیلی دوست دارم ولی خب با افراد خاص و معدودی ), اینکه علاقه ای به حرف زدن ندارم ( با 90% مردم ) و دوست دارم توی همون تفکرات خودم باشه باعث می شه به خیلی از کوچکترین چیزها ریکشن نشون بدم, ای کاش می شد فکر نکنم و شاید همه ی مشکلاتم حل می شد.

 

  • Shahin Hasani

من چون رودی تمامی طول تو را می‌پیمایم،
از میان بدن‌ات می‌گذرم بدان‌سان که از میان جنگلی،
مانند کوره‌راهی که در کوه‌ساران سرگردان است
و ناگهان به لبه‌ی هیچ ختم می‌شود،
من بر لبه‌ی تیغ اندیشه‌ات راه می‌روم
و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت سایه‌ام فرو می‌افتد و تکه تکه می‌شود،
تکه پاره‌هایم را یک‌به‌یک گرد می‌آورم
و بی‌تن به راه خویش می‌روم ، جویان و کورمال.

 

شعر از اکتاویو پاز شاعر اهل مکزیک

 

پ.ن :

عنوان پست برگرفته از داستان کوتاهی به همین نام از خورخه لوئیس بورخسِ که تو کتاب, کتابخانه ی بابل و 23 داستان دیگر از انتشارات نیلوفر ترجمه و چاپ شده.

 

  • Shahin Hasani