جهان های موازی

جهان های موازی
آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۵/۳۰
    چپ
محبوب ترین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هاروکی موراکامی» ثبت شده است

١- نزدیک یک هفته است که افتاب رو ندیدم، خیلى زودتر از اون چیزى که فکر مى کردم رفتیم تو پاییز، کل هفته رو ساعت ٤ ٥ بعد از ظهر مى زدم بیرون و کوچه پس کوچه هاى بارون زده و خیس شهر رو متر کردم، یه زمانى ادما زیاد زیر بارون بیرون نمى اومدن اما الان وضع کمى فرق کرده و بودن افرادى که زیر بارون بودن ، البته این شهر لقبش شهر باران و به همین خاطر شاید مردمش با بارون خو گرفتن، به قولى یکى از دوستانى که چند روز پیش باهم بودیم، مردم اینجا به بارون نیاز دارن، بارون براى مردم این شهر حکم آب رو براى گیاه داره .

٢- با نصف بیشتر حرفهاش هنوز مخالفم و براى تک تک حرفهاش دلیش قانع کننده دارم، از اون دلیل هایى که سفسطه گرایانه نیست، از اون دلایلى هم نیست که نشون بده حق با منه و حق با تو نیست و ... ولى خب بزار بمونه توى تاریخ، عین تمام اون افکارم که تو تاریخ موند، افکارى که مى شد بازگو بشه ، مطالبه بشه ، چکش کارى بشه ولى همش تبدیل به سکوت شد، یه سکوت خود خواسته ، سکوتى از جنس خواستن و بلد نبودن ، خیلى خواستم حرف بزنم ولى بلد نبودم یا بلد نیستم ، حس مى کنم کلمات واقعا حق مطلب رو ادا نمى کنن  .

٣- دیروز که اومدم آشپزخونه چایى بریزم یهو گفتم نزدیک یه هفته اس بارون قطع نشده، مامانم با یه حالت تعجب توام با کنایه گفت : تو که بارون رو دوست داشتى، من اما فقط یه نیم نگاهى به پنجره انداختم، ریز ریز مى بارید، اهسته و پیوسته، انگار داره از باریدن خودش لذت مى بره، لذتى از جنس سقوط و یا شاید رها شدن، چند وقتیه که دیگه از پاییز و بارون و امثالهم خوشم نمیاد، اما دست خودم نیست، همین که یه تیکه ابر میاد اسمون و دو چکه بارون که مى زنه فورا باید شال و کلاه کنم برم بیرون اونم بدون چتر، انگار موعد قرار نزدیک، قرارى از جنس وفتى به عهد، عهدى از جنس تعهد، تعهدى از جنس من سکوت و بارون :)

بقیه اش رو بعدا مى نویسم
هر چند مى دونم که یادم مى ره
ولى خب نیاز به خواب دارم
صداى باد داره سکوت رو مى شکنه
و این یعنى ارامش
باید قبل خواب بفهمم باد چى مى گه

 

  • Shahin Hasani

آه ای پروانه
                            رویایت‪ ‬چیست
وقت بال زدن

‪)‬چینو- نی)
-----------------------------------------
ماه درخشان پاییزی
                      چنان که می‪ ‬بینی
من هم خوب خوب ام، متشکرم‪.‬

‪)‬سوسه کی)
-----------------------------------------
بی اعتنا به باد
                          برگ‪ ‬پولونیا
فرو می افتد‪.‬

‪)‬برن‪ ‬چو)
-----------------------------------------
رقص های مقدّس در شب ــ
                        نفس آنان‪ ‬سفید است
در پس صورتک ها‪.‬

‪)‬کی کا کو)
-----------------------------------------
دیری چشم به راهمان می‪ ‬گذارد،
                با این همه چه زود فرو می ریزد
                    روح شکوفه های گیلاس‪!‬

‪)‬سوکی)

 

پ.ن :

١- تابستون که نیست ، ک عن هو خود آبان می مانه هوا را، باز هوا ابرىه و بادى.

٢- جبرلی داره به جاهای خوبش می رسه :دى { اسمایل خر ذوق }.

٣- با توجه به گزینه ى ٢ ، خوندن پایان نامه و پیش بردنش خیلى آسون تر شده.

٤- یه کوشولو دلتنگم، کوشولو فقط

٥- خیلی دوست دارم بدونم خواننده اى که ١٠ سال دیگه این وبلاگ رو می خونه چه حسى داره 

 

پ.پ.ن :

١- داشتم با خودم فکر می کنم، اگه قرار باشه به اشیاء و آدم های اطرافم یه رنگ نسبت بدم :

الف - هستیا می شه نارنجى

ب - بلیزرم می شه قهوه اى سفید

ج - رفتن مى شه سبز

د - فیزیک مى شه آبى مایل به سیاه

ه - دوست داشتن مى شه قرمز

٢- کاشکی اینا رو بخونه :| 

٣- پایان نامه مونده و من دارم الکی وقت می گذرونم :|

  • Shahin Hasani

حس حسادت دارم نسبت به تمام اون افرادی که با تو راحت می تونن صحبت کنن ولی من باید در سکوت و انزوای خودم کتاب چرنیشفسکی بخونم و با پدران و پسران تورگینف مقایسه اش کنم که ببینم کدومش دردم و دوا می کنه و سر آخر زمادی شوستاکووچ رو بپاشم به این زخم عفونت کرده ام.
البته می دونم همه چیز تموم شده, ولی خب من موجودیم که همیشه عقلم عین یه کارخونه ی سرمایه داری همش چرخ دهنده هاش کار می کنه و به نوعی انگار بیش فعالی داره و این رو با کلاسش کرده و گذاشته بررسی احتمالات و به همین خاطر هر فکری رو بخواد تصور می کنه.
البته از این ناراحت نیستم که با بقیه صحبت می کنی و با من نه و یا اصلا حس حسودی نیست
بلکه یه حس منزجر کننده است از این که چرا خیلی از چیزهایی که بقیه دارن می چشن رو من نمی تونم بچشم
انگار عین ادیپ دارم تقاص خلاف تقدیر رفتنم رو می دم
هر چی که هست فقط می دونم بیشتر از هر وقت دیگه ای از خودم متنفرم
ای کاش می شد  رها بشم
عین اشعار پاز
عین کافکای موراکامی
به جایی که شاید کسی علاقه ای به شندین خیلی چیزها داشت.
عین سامسای عشاق موراکامی.

 

پ.ن :

نمی دونم چرا این کارخونه ی ذهنم هی داره افکاری از این جنس که دروغ شنیدم و عین همیشه, نمی دونم, فقط می دونم ذهنم داره یه بی اعتمادی کاذب رو داره تولید می کنه و نمی دونم چه قدر درسته و یا غلط که تو این موارد مثل همیشه می زارمش به پای اینکه زمان حلش کنه و زمان انصافا خیلی خوب می تونه خیلی از این مسائل رو حل کنه ...

پ.ن.ن:

نمی دونم چرا باز هی می خوام بنویسم و چرا این قدر تا حدودی حالم خوبه و انرژی دارم ؟! =))
هر چی که هست باز حرف های تکراری شنیدم
هوف, ساده ای پسر ساده
دنیات فقط همون یه مشت کتاب هاست و زبانت هم معادلاتی که می نویسی

  • Shahin Hasani

«فقط کسانی که مورد تبعیض قرار گرفته‌اند می‌دانند چقدر آزاردهنده است. هرکسی درد را به شیوهٔ خودش حس می‌کند، هر کس جای زخم‌های خودش را دارد؛ بنابراین فکر می‌کنم به اندازهٔ هر کس دیگری به انصاف و عدالت اهمیت می‌دهم. اما از همه چندش آورتر برایم مردمی هستند که هیچ تخیلی ندارند.»


هاروکی موراکامی در کافکا در کرانه.

همه چیز به اون زمانی بر می گرده که پوست کلفت شدم.
نه, بزارین این جوری شروع کنم, با این که دانشجوی فیزیک هستم ولی نمی دونم چرا ایده های ریاضیاتیم خیلی بیشتر از فیزیکِ و در همین راستا هم دو سه جین کورس ریاضی پاس کردم از مبانی ریاضی مکانیک کوانتوم بگیر تا جبرلی و نظریه گروه و ... خلاصه در همین راستا یکی از اساتید می گفت خیلی انسان متوهمی هستی شاهین, دلیلش هم این بود که تفکرات ابسترکت ریاضیاتیم خیلی بیشتر از تفکرات تجربی فیزیکی بود ( نقطه)
این تفکرات ابسترکت ریاضی رو قاطی کنید با تفکراتی از جنس فلسفه, اونم ایده آلیسم آلمانی =)), نمی دونم چرا از کانت, هگل و پوپر همیشه خوشم می اومد, حالا پوپر و کانت جای خودشون رو دارن و به قول گفتنی فلاسفه ی علم مخصوصا فیزیکدان ها ارادت خاصی به پوپر و کانت دارند ولی چرا هگل ؟! خودمم نمی دونم, یکی دیگه از اساتیدم می گفت آقای حسنی چرا واقعا تو با این تقکرات, هگل رو دوست داری =)) { اون زمون خیلی پوزیتویسم بودم }
مخلص کلام معجون فیزیک با چاشنی ریاضی و فلسفه باعث شد همیشه سر کلاس ها بحث های حاشیه ای زیادی داشته باشم, مثلا تصویر شرودینگر و هایزنبرگ تو مکانیک کوانتومی رو به مفاهیم فلسفی بین ارسطو و افلاطون ربط بدم یا از منظر جبر و آنالیز بهشون نگاه کنم { البته دوز فلسفیش بیشتر بود =)) }, سر همین چیزا بود که معدود اساتیدی که واقعا فیزیک رو دوست داشتن { یادم بندازین حتما در مورد اساتید فیزیک هم چیزکی بنویسم } از بحث و سر کله زدن با من لذت می بردن و همیشه, سعی توی نقد کردن تفکراتم داشتن, نقد می گم ها =)) یه چیز می گم یه چیز می شنوید , قشنگ انگار اومدن برای گردن زدن =)) در همین راستا یه استادی داشتم سر 3 دقیقه بحث فورا ناک اوتت می کرد =)) منطق قشنگی داشت و نمی شد واقعا باهاش بحث کرد , ترم های اخر کارشناسی من رو دوست خطاب می کرد و همیشه می گفت بیا باهم بحث کنیم (نقطه )

دوتا استاد خیلی خوب داشتم یکیشون من رو با دنیای فلسفه اشنا کرد و یکشون با دنیای فیزیک به ما هو فیزیک, همیشه یه پام اتاق فلسفه بود و ی پام اتاق فیزیک و سعی می کردم که منطقی بحث کنم, نه از این بحث های روزنامه وار و به قول گفتنی توی تاکسی بشینی و بحث کنی, همیشه سعی می کردم دست پر باشم تا این که تونستم از تفکرات و عقایدم دفاع کنم و فکر کنم اون قدر توی این موضوع خوب پیش رفتم که یه بار یادم میاد یکی از اساتید سر کلاس می گفت شاهین تو دیگه پوست کلفت شدی, از بس جلوی نقد ها قد علم کردی.

از اون وقت ها چند سالی می گذره { نزدیک 3 4 سال, شاید کم باشه ولی برای من اندازه یک عمر بود }
حالا من
موجودی که شاید دیگه علاقه ای به بحث با 90% مردم اطرافم ندارم.
و ترجیح می دم توی همون دنیای توهمات خودم باشم.
اما این وسط تنها چیزی که برام باقی مونده پوست کلف بودنمِ.
از سقوط
از شکست
از تحقیر
از مقایسه
از طرد شدن
از رفتن آدم ها

 

آری, من یک پوست کلفتم.

  • Shahin Hasani