جهان های موازی

جهان های موازی
آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۵/۳۰
    چپ
محبوب ترین مطالب

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

سامسا پرسید: " می شود دوباره ببینمت ؟! "
نگاه تازه ای آمد توی صورت دختر, چشم هایش به دور دست های مه آلود خیره ماندند: " واقعا می خواهی دوباره من را ببینی ؟ "
سامسا سر جنباند.
- که چه کار کنیم ؟!
- می توانیم صحبت کنیم.
زن پرسید:" راجع به چی ؟! "
- راجع به خیلی چیزها.
- فقط حرف ؟
سامسا گفت: " خیلی چیزها است که می خواهم ازت بپرسم. "
- درباره ی چی ؟!
- درباره ی این دنیا. تو, خودم, فکر می کنم خیلی چیزها هست که باید درباره اش حرف بزنیم, مثلا تانک ها, مقدسات, شکم بند, قفل.
سکوتی بر هر دویشان حاکم شد.
زن عاقبت گفت: " نمی دانم "

قسمتی از کتاب سامسای عاشق نوشته ی موراکامی. و در ادامه,
خیلی سعی کردم بنویسم ولی نمی دونم چرا هیچی به ذهنم نمی رسه که بنویسم , یعنی اگه بخوام راستش رو بگم وقتی نوشتن برام یه مسئولیت بشه اون وقت نوشتنم نمیاد. یه جوری شبیه عدم قطعیت هایزنبرگ می مونم, شما وقتی حالت ذره ای رو بررسی می کنی اون وقت تکانه ی جسم از دستتون در می ره و بلعکس و الانم من, وقتی حس کنم یکی منتظر باشه که نوشته هام رو بخونه , اون وقت دیگه نمی تونم بنویسم چون حس می کنم نوشته هام از درون نمیاد چون عقیده دارم نوشته ها مقدس هستند و صرفا برای تفریح نمی نویسم بلکه برعکس معتقدم نوشتن یه کنشیه برای یه اتفاق خارجی و به همین خاطر باید با نوشته ها به صورت مقدس برخورد کرد و نهایتا این جوری می شه که وقتی اگاهانه می نویسم لغات کنار هم نمیاد و نمی شینه . و این شاید همون حالتیه که موراکامی خیلی خوب داره توی کتاب سامسای عاشق بیان می کنه , سردرگمی که در مورد چی باید صحبت کنیم شاید از نوع همون تاثیرات آگاهانه خارجی باشه که باعث می شه ندونی که باید در مورد چی صحبت کنی.

نمی دونم واقعا
شاید بهتر باشه به تقلید از موراکامی آخر نوشته رو با سکوت تموم کنم.

  • Shahin Hasani

پرده ی اول :

یکمی پیچیده شده عزیز, همیشه وقتی می نوشتم خطابه ام عزیز بود نمی دونم چرا , هر چند دوست نداشتم نوشته هام رو کسی بخونه ولی خب وقتی می نوشتم انگار جلوم یه مخاطبی بود که دارم برای اون می نویسم و شاید اصلا می نوشتم که کسی بخونه یعنی دوست داشتم که کسی نوشته هام رو بخونه ولی خب , نمی دونم.
یه حس کشمکش درونی تو وجودم بود برای این که یه نیمه ام می گفت قصدا داری جوری می نویسی که یکی بخونه نوشته هات رو , و از یه طرف دیگه یه قسمت از وجودم انکار می کرد, اما این رو می دونم وقتی می نویسم, آزادم, رها, هیچ کی جلودارم نیست, به سان عقابی , بالاتر از هر جنبده ای بر بلندای قله ای غرق در مه و ابر نفیر کش مشق جنگ می کنه, تو گویی کالبد جنگجوی نورسی ست ک در قالب عقابی مسخ شده و زوره کشان در بلندای اسمان آبی خسته از جنگ های پی در پی , به دنبال والهالا ان سرزمین آرامش و قدسی خودمی گردد ...
وقتی می نویسم انگار معجونی از کارهای بورخس رو همراه با اشعاری از پاز با چاشنی کارهایی از پرایزنر رو سر می کشم , معجونی از درماندگی توام با گمشدگی در یک چیز نامعلوم , انگار گمشدم توی یک چیزی , گمشده ای از جنس یک جادوگر چیره دست که درمانده و اسیر شده از جادوی کلمات, کلماتی که وقتی سیاهی می شن دیگه از آن خودش نیستن و ترس از مال خود نبودن.

 

پرده ی دوم :
نوشتن، نوشداروی بسیاری از دردهاست.
آرامش روح و جان است.
آدمی را از دنیای پوچی و هیچی بیرون می‌کشد زندگی را منسجم دنیای اهداف را بزرگ و بزرگ و تو را سرشار از هیجان می‌کند.
وارد دنیای نوشتن که شوی هیچ‌چیز و هیچ‌کس به اندازه‌ی نوشتن تو را نمی‌فهمد.
اگر دلت را بشکند اگر اذیت شوی سراغ نوشتن که بروی با نوشتن هر واژه آرام‌تر می‌شوی اگر اشک بریزی اشک‌ها و نگرانی‌هایت را نوازش می‌کند
جوری‌که حس می‌کنی قوی‌ترینی.

 

پرده ی سوم :
چه حس خوبیه یکی باشه و قلقلکت بده که دوباره بنویسی , نمی دونم چه قدر می تونم بیرون بیام از این لاک ننوشتن و چه قدر می تونم خودم رو راضی کنم که نوشته هام رو منتشر کنم .
هر چی که هست امشب بعد از سال ها نوشتم , هر چند کوتاه ولی خب دریای ذهنم داره یه سری تکون ها می خوره و این یه حس عجیبی داره.
یه تکه شعر از اکتاویو پاز فکر گنم چاشنی خوبی باشه برای این حرکت پسندیده =)))

بگذار من چهرہ‌ی این شب را ببینم،
مرا به آن سوی شب ببر
آن‌جا که من تو هستم، آن‌جا که ما یک‌دیگریم،
به خطه‌ای که تمامِ ضمایر به هم زنجیر شده‌اند...

 

موسیقی پینشهادی یه کار از وییچک کیلار آهنگساز مشهور لهستانی
 

 

  • Shahin Hasani

با خودم عهد بستم دیگه ننویسم, البته منظورم دلم نوشته و این قسم چیزهاست, چون حس می کنم با نوشتن این چرت و پرت ها وقتم رو تلف می کنم و از اون هدف و ارزویی که دارم دور می افتم, چه معنی داره که بگم چه حسی دارم و چه حسی ندارم, بی خیالش, یه متنی رو یه زمانی سیو کرده بودم و دوسش دارم نمی دونم چرا :)

مرد های عاشق ساده اند...
مرد های عاشق بلد نیستند پشت ساختمان دانشگاه شما را متقاعد به گرفتن شماره کنند!
مرد های عاشق وسط راهرو دانشگاه شما را از بین دوستانتان صدا می زنند و با کمی چاشنی خجالت خیلی بی پروا می گویند که دوستتان دارند
مرد های عاشق بهانه های گرفتن جزوه و کتاب را بلد نیستند ، بلکه مرد های عاشق ساده اند
آنقدر ساده که فردای عاشق شدنشان می روند آرایشگاه ، لباس های نو شان را می پوشند و دیگر صندلی های آخر کلاس را انتخاب می کنند!
مرد های عاشق خیلی ساده اند
تولدتان را اولین نفر حتی قبل از دوست های صمیمی تان تبریک می گویند
و این مرد های عاشق تمام معرفتشان را خرج شما می کنند و بدجور هوایتان را دارند ...
اما این مرد های عاشقِ ساده ، ساده طرد می شوند
فقط بخاطر سادگی شان
دوست داشتنشان جدی گرفته نمی شود
و به سادگی شان دسته جمعی می خندند!
و به همین سادگی،
مرد های عاشق نایاب می شوند!

 

نوشته ی : مسعود ممیزالاشجار‌

 

موسیقی پیشنهادی یه کار از کارن همایونفر که به جد از موسیقی دان های خیلی خوب ایرانیه

 

 

 

پ.ن :

متن رو داشتم دوباره خوانی می کردم که دیدم نوشتم هدف و ارزو و جمع نبستم به شکل هدفهام و ارزوهام و یه لحظه برام جالب اومد چون واقعا انگار اون چیزی که می خوام تو مغزم هک شده که ناخوداگاه به صورت جمع نمی نویشم بلکه تنها همون هدف و ارزوم :)

  • Shahin Hasani

مایل بودم نشان دهم که فضا-زمان ضرورتا چیزی نیست که بتوان وجودی مجزا, که مستقل از اشیاء حقیقی واقعیت فیزیکی باشد, به آن نسبت داد. اشیاء فیزیکی در فضا جای نگرفته اند, بلکه این اشیاء دارای گسترش فضائی هستند. به این ترتیب مفهوم " فضای تهی " فاقد معنی می شود.

 

* آلبرت انیشتین در یادداشتی بر ویرایش پانزدهم کتاب " نسبیت نظریه ی خصوصی و عمومی و مفهوم نسبیت " به سال 9 ژوئن 1952.

** موسیقی پیشنهادی یه کار از سریال آلمانی Dark

 

  • Shahin Hasani

* پرده ی اول :
ولش کن,
کلا هر وقت میام در مورد افکار و روحیاتم صحبت کنم اون قدر فکر می کنم و کش می دم که اصلا نمی دونم برای چی اومدم بنویسم :| و همین باعث می شه که هیچ وقت نتونم مشکلات درونی خودم رو درست بکنم, یعنی در واقع چون نمی دونم چه جوری باید با خودم راه بیام و کنار به همین خاطر نمی تونم افکارم رو درست کنم و بهشون نظم بدم هوووف
نهایتا هم به این نتیجه می رسم که چرا باید بنویسم ؟! دلیل نوشتن چیه و از این قسم کلمات کلیشه ای و حتی الانم گیر کردم بین اینکه چرا باید این مطلب رو ارسال کنم ؟! و یه حس دیگم می گه چرا نباید ارسال کنی :|
البته به نظرم اون دوستمون راست می گفت که زندگی رو سخت می گیرم و البته شایدم زندگی واقعا سخته, نمی دونم.
فقط می دونم باز یه حس بی خود افسردگی دارم که حس هیچی نیست و می خوام ول کنم و برم :|

 

* پرده ی دوم :
این شعر برشت چه قدر خوبه و لذت بردم ازش :

 

راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می‌گذرانیم

کلمات بی‌گناه
نابخردانه می‌نماید
پیشانی صاف
نشان بی‌عاری‌ست

آن که می‌خندد
هنوز خبر هولناک را
نشنیده است

چه دورانی!
که سخن از درختان گفتن
کم و بیش
جنایتی‌ست. -
چرا که از این‌گونه سخن پرداختن
در برابر وحشت‌های بی‌شمار
خموشی گزیدن است!

نیک آگاهیم
که نفرت داشتن
از فرومایه‌گی حتا
رخ‌ساره‌ی ما را زشت می‌کند
نیک آگاهیم
که خشم گرفتن
بر بیدادگری حتا
صدای ما را خشن می‌کند

دریغا!
ما که زمین را آماده‌ی مهربانی می‌خواستیم کرد
خود
مهربان شدن نتوانستیم!

چون عصر فرزانگی فراز آید
و آدمی
آدمی را یاور شود
از ما
ای شمایان
با گذشت یاد آرید!

 

* پرده ی آخر :
یه موسیقی خوب از پینک فلوید ( البته اجرای دیوید گیلمورِ )

 

لینک دانلود کار // کیفیت کار فقط 320 و حجم کار بالاست

 

* برنامه ی نقد و نتیجه گیری :
من می گم خود درگیری داریم باور نمی کنید.
یک ساعت با خودم کلنجار می رم که بنویسم.
یک ساعت کلنجار می رم که چی بنویسم.
الانم که نوشتم با خودم درگیرم که کلی از برنامه هام عقب هستم و هیچی ننوشتم و الکی دارم وقت تلف می کنم :|

  • Shahin Hasani

 

آی تو

ابر کامکار

بر من ، این به راه باد مشتی از غبار

نم نم نوازشی ، اگر نه آبشار بخششی ، ببار

ورنه دیر می‌شود

دیر.

به یاد اسماعیل خویی

موزیک پیشنهادی : Ağladıkça ,عود نوازی از آرا دینکجیان, Ağladıkça در زبان تورکی به معنای " گریه کنان " از ساخته های احمد کایا خواننده ی مشهور ترکیه ای است, که وی نیز دور از وطن درگذشت.

  • Shahin Hasani