جهان های موازی

جهان های موازی
آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۵/۳۰
    چپ
محبوب ترین مطالب

رقص زندگى

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۰۲ ب.ظ

بیا و سراغی از من بگیر

می دانم باید جایی در این نزدیکی ها باشی

بیا که تنهای تنهایم

در حسرت صدای بال کبوتر پیام

شعر از آنا آخماتووا

١- در مورد علاقه ام به چپ رو تو چندتا پست قبلى به صورت کامنت وارى نوشته بودم (اینجا) که لازم دیدم باز در موردش بنویسم ، دقیقا نمى دونم به خاطر اسم " اتحاد جماهیر شوروى سوسیالیستى " بود که به چپ علاقمند شدم یا به خاطر شعار آزادى خواهانه و برابرى و رویایى که چپ ها همیشه تو بوق و کرنا مى کنن، هر چیزى که بود به چپ علاقمند شدم. اما خب راستش رو بخواین، بعدا فهمیدم علاقم به چپ نه به خاطر اینها بلکه به خاطر برف و سرماى روسیه بود، در واقع من عاشق چپ شدم چون عاشق برف و بارون و صد البته سرما بودم. به همین خاطر هر وقت اسم چپ یا ادبیات چپ و اشعارش رو مى خونم یامى شنونم یاد سرما و زمستون و خزیدن توى یه پالتو بلند قدیمى و پیاده روى هاى طولانى مدت تو ذهنم تداعى مى شه .

٢- این که چرا از برف و بارون و سرما خوشم میاد خب چون خودم متولد آبانم =)) و کلا آب، بارون و ابر رو دوست دارم، فل واقع مى پرستم =)) ، البته از این مسائل که بگذریم، وقتى بارون میاد خیابون ها خلوت مى شه و آدما مى رن خونه هاشون یا اونایى که عاشق هستن مى رن کافه و استورى مى گیرن و ... و به همین خاطر خیابون ها خلوت مى شه و این جورى من نمى دونم چرا یه حس ارامش بهم دست مى ده که خیابون ها رو بیشتر متر کنم و قدم بزنم. بارون سکوت میاره و من عاشق سکوت و گوش دادن به صداى طبیعت و فهمیدن زبان اون هستم.
٢ پرایم - یکى از بى کارى هاى من، نشستن تو بالکن و گوش دادن به صداى بادِ، نمى دونم چرا، ولى حس مى کنم باد زبون داره و مى خواد حرف بزنه، اما افسوس که زبونش رو بلد نیستم. در واقع حس مى کنم این جورى بهتر مى تونم طبیعت رو بشناسم و بفهمم، یه بار امتحان کنید، افتادن یه برگ رو نگاه کنید(من بهش مى گم رقص زندگى)
٢ زگوند - شاید بگین برگ که مى افته در واقع داره مى میره، اما اشتباه نکنید، برگ با سمفونى باد که رقص کنان توى شاخه ى درخت ها مى پیچه ، از شاخه جدا مى شه و انگار، برگ همون شپره اى بوده که عاشق آتیش شد و دست به آتیش زد، و الان اون تک برگى که داره مى افته، نتیجه ى عشق بازى باد و شاخه هاست که محو عاشقى مى شه و به زمین مى افته تا تبدیل چیز دیگه اى بشه و این چرخه ى طبیعت. { سعى کنید طبیعت رو بشناسید }

٣ - قرار بود در مورد هستیا و تصمیم در موردش بنویسم که یهو رسیدم به اینجا، من گفتم نباید بنویسم ولى هى مى گن بنویس، این ذهن که من بهش مى گم کارخونه وقتى باز مى شه دیگه بسته نمى شه لامصب =)) خلاصه از اصل ماجرا دور شدم، فعلا که به هستیا مى نویسم تا ببینم بعد چى پیش میاد.

٤- قرار بود اسم پست بشه چپ ٢ ولى  وسط نوشتن یهو نظرم عوض شد و رقص زندگى گذاشتمش.

٥- نمى دونم چرا هنوز بهش فکر مى کنم و  قرار بود که بهش فکر نکنم اما خب نمى دونم چرا فکر مى کنم.

٦- با وجود اِن گیگ موسیقى کلاسیک باز یه آلبوم خوب از کاراى بتهوون دانلود کردم، آخه مرد مومن اونا رو گوش بده بعد. ( بتهوون عالیه )

٧-ولى باز ته دلم آشوب و نمى دونم چه جورى آروم بشم.

٨- یه متن نوشتم در مورد علاقه ام به پرچم ها ( چون توى کانال تلگرامم خیلى استیکر پرچم مى زارم ) و هى مى خوام منتشر کنم و هى به تاخیر مى ندازم :| 

٩- یکى بره بهش بگه هرى پاتر که تموم شد بشین اضافاتش رو بخون، مثلا موجودات خیالى و زیستگاه اونها، یا فرزندان نفرین شده یا کلى چیزاى دیگه، لوتر ( ارباب حلقه ها رو بزار براى بعد )
٩ پرایم - گفتم موجودات خیالى و زیستگاه آنها، یه کتاب هست نوشته ى بورخس به اسم موجودات خیالى ترجمه احمد اخوت ، اون رو بخونید واقعا عالیه ( اسمایل ذوقیدگى - شونصد سالته مرد این ذوق مرگى هات چیه )

١٠- شعر آناآخماتوا رو با این آهنگ بخونید و گوش بدین :)

Valse

نظرات  (۵)

مرد های شونصد ساله هم میتونن ذوق کنن

ایشالله همیشه در حال ذوق مرگی باشی مردک شونصد ساله 

پاسخ:
١٠٠٪‏ ولى خب متناسب با احوالات و سنشون 
نه این که عین یه بچه از گفتن یه کتاب ذوق مرگ شه
انگار داره کتاب قصه هاى مادر بزرگش رو معرفى مى کنه

احوالات رو کاری ندارم ولی دقیقا منظورم این بود سن مهم نیست

پاسخ:
هوم حقیقت امر هنوز به نتیجه ى درست درمونى با خودم نرسیدم که سن زیاد مهم نیست و صرفا سن یک عدده مخصوصا تو این برهه زماتى و با این شرایط به نظرم نه تنها یه عدد بلکه یه فاجعه است :) =))

در خصوص کار یا  ارزو ها اره

منم این عقیده رو دارم که سن محدوده و باید یه سری چیزا سر زمان مشخص اتفاق بیوفته وگرنه بعدش فایده نداره

خلاصه این قبیل چیزا رو میفهمم

ولی راجب خوشحال بودن و ذوق داشتن 

نظرم متفاوته

بزرگ بودن به معنای خوشحال نبودن نیست 

اینکه در بستر سن بخوایم یه سری شادیا رو از خودمون دریغ کنیم درست نیست

و حقیقتا اولین نفری ک گفت من دیگ سنم رفته بالا این شادیا از من گذشته یه ادم روانی بوده

پاسخ:
مشکل همین جاست
شادى ها و خوشحالى ها تو بند اینکه تو جا و زمان معین به اهدافت برسى 
یا حداقل وقتى شادى میاد که به اهدافت برسى ، وقتى مى بینى هر چى تقلا مى کنى نمى شه پس شادى معنایى نداره
حالا تو این وضعیت سن رو هم بهش قاطى کن ، تبدیل مى شه به یه آش شعله قلم کارى که یه وجب روش روغن
و سر در گم در دنیاى خودت 

از دو منظر متفاوت داریم به قضیه نگاه میکنیم 

اینی که تو میگی :ما در این سن باید به جایگاهی میرسیدیم ولی نرسیدیم در نتیجه شاد نیستیم

ک کاملا حق باهاته

من بحث دریغ کردن شادی رو میگم که زیر سایه ی سن انجام میشه

از این جهت ک یک سری افراد میگن این چیزا از ما گذشته (و قالبا این افراد در سن مشخص ب هرچی خواستن رسیدن و عمیقا شادن ولی باز میگن ما دیگ شونصد سالمونه و خودشونو محروم میکنن از شادی کردن نه صرفا شاد بودن)

 

منظور من حس عمیق شاد بودن نیست 

بیشتر منظورم اینه که اگه از چیزی لذت میبری پس لذت ببر و این رو زیر سایه ی سن از خودت دریغ نکن (با توجه ب حرفی ک تو وبلاگ گفتی)

 

پاسخ:
به عنوان حسن ختام بخوام بگم
واقعا از چیزى لذت نمى برم، اگه هم برده باشم سَن شاهى ارزش نداشته چون به شدت همراه یه استرس و دلشوره بوده که خب ارزش نداره { و اینکه اگه هم جایى گفتم لذت بردم معمولا یا فیلم بازى کردم یا دروغ گفتم البته به غیر از یه سرى جاها}
واقعا یادم نمیاد کى یا چه زمانى لذت بردم { به غیر وقت هایى که یه کتاب، موسیقى یا فیلم رو تعریف کنم، که اونم ، تاکید مى کنم اونم منوط مى شه فقط به یه سرى افراد خاص، یعنى اون ادم هایى که کنارشون حداقل مى تونم یه ثانیه یادم برم کجا هستم و با خیال راحت چرت و پرت بگم }

به عنوان حسن ختام وصل میشم به کامنت اولم

"ایشالله همیشه در حال ذوق مرگی باشی مردک شونصد ساله"

پاسخ:
مرسى

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی