چگونه رها شوم ؟!
حس حسادت دارم نسبت به تمام اون افرادی که با تو راحت می تونن صحبت کنن ولی من باید در سکوت و انزوای خودم کتاب چرنیشفسکی بخونم و با پدران و پسران تورگینف مقایسه اش کنم که ببینم کدومش دردم و دوا می کنه و سر آخر زمادی شوستاکووچ رو بپاشم به این زخم عفونت کرده ام.
البته می دونم همه چیز تموم شده, ولی خب من موجودیم که همیشه عقلم عین یه کارخونه ی سرمایه داری همش چرخ دهنده هاش کار می کنه و به نوعی انگار بیش فعالی داره و این رو با کلاسش کرده و گذاشته بررسی احتمالات و به همین خاطر هر فکری رو بخواد تصور می کنه.
البته از این ناراحت نیستم که با بقیه صحبت می کنی و با من نه و یا اصلا حس حسودی نیست
بلکه یه حس منزجر کننده است از این که چرا خیلی از چیزهایی که بقیه دارن می چشن رو من نمی تونم بچشم
انگار عین ادیپ دارم تقاص خلاف تقدیر رفتنم رو می دم
هر چی که هست فقط می دونم بیشتر از هر وقت دیگه ای از خودم متنفرم
ای کاش می شد رها بشم
عین اشعار پاز
عین کافکای موراکامی
به جایی که شاید کسی علاقه ای به شندین خیلی چیزها داشت.
عین سامسای عشاق موراکامی.
پ.ن :
نمی دونم چرا این کارخونه ی ذهنم هی داره افکاری از این جنس که دروغ شنیدم و عین همیشه, نمی دونم, فقط می دونم ذهنم داره یه بی اعتمادی کاذب رو داره تولید می کنه و نمی دونم چه قدر درسته و یا غلط که تو این موارد مثل همیشه می زارمش به پای اینکه زمان حلش کنه و زمان انصافا خیلی خوب می تونه خیلی از این مسائل رو حل کنه ...
پ.ن.ن:
نمی دونم چرا باز هی می خوام بنویسم و چرا این قدر تا حدودی حالم خوبه و انرژی دارم ؟! =))
هر چی که هست باز حرف های تکراری شنیدم
هوف, ساده ای پسر ساده
دنیات فقط همون یه مشت کتاب هاست و زبانت هم معادلاتی که می نویسی
شکست عشقی خوردی ؟