هیچ ٥
هه
چ حسی داره تو پارک دانشکده ( پارک علوم ) بشینی و وبلاگت رو به روز کنی :)
تو این ساعت پارک معمولا خلوته مثل الان اونم به دلیل کلاس ها و خب این موقع حس خوبی داره بیای پارک دور از نگاه های مردمی که انگار براشون یه موجود دیگه ای هستی
پسری که یه روز با کراوات میاد دانشگاه روز بعد شیش جیب می پوشه
یه روز این جوری روز بعد جور دیگه و الان هم نشسته تو پارک علوم و اهنگ اسپانیایی گوش می ده و سرش تو یه چیز عجیبه ( چیز عجیب همون تبلت ) و موجب هزارتا فکری که از این نگاه نشات می گیره این که می خواد پز روشنفکری بده یا نه می خواد مخ یه دختر و بزنه و یا می خواد بگه اسپانیایی گوش می ده و ..... و شاید هزار تا فکر دیگه و هیچ کسی فکر این و نمی کنه که چرا کوچه ی شهر دلشون خالیه و یا چرا میایم دانشگاه و یا چرا من دارم وبلاگ نویسی می کنم و یا چرا زندگی می کنیم و چ هدفی داریم و هیچ
باز دارم چرا و پرت می گم می دونم :))) اما چ کنم شاید صحنه ی ناراحتیش و که دیدم باعث این شد که دوباره فروغی گوش بدم بعد از چند روز وقفه
می دونم هیچی نمی دونم
چند روز پیش اومدم به روز کنم حالم هم کلا خوب بود اومدم و نوشتم و خواستم بفرستم بچه ها اومدن و کلی خنیدیم و اصن یادم رفت بفرستمش رو وبلاگ بعدش که یادم اومد دیگه حسش نبود یا اون تیکه کلام همیشگی یادم افتاد که من به نو امیدی خود معتادم
{ اه چرا همه نگاه می کنند برا چی نگاه می کنند مگه دارم چی کار می کنم یه اهنگ عادی و یه شخص که داره یه چیز می نویسه }
با خودم فکر می کنم که اونا کار درست رو انجام می دن زندگی در جمع دوستان ، عاشق شدن با عشق بیرون رفتن ،کار، موزیک و .... زندگی اونا متفاوت تر از منه ، و اما زندگی من یک نواخت ،کتاب قهوه و موزیک یک نواخت و دیگر هیچ هیچ هـیج
تو این چند وقتی که به روز نکردم کلی اتفاق افتاده که شاید مثل همون اشوب درونی من بالا و پایین داشت اون قدر که شاید هیچی :))))
تصمیم گرفتم کتاب بخونم هفته ای سه تا دونه یه کتاب رمان یکی فلسفی و یکی هم کتاب درسی
شاید برای شروع سنگین باشه اما اولش سخته بعدش عادی می شه :)
- رمانی که شروع کردم سری کتاب های داستایوسکی هستش و با ابله شروع کردم و تا یه جاهایی پیش رفتم
- در باب فلسفه یه کتاب فلسفه المانی هستش از انتشارات ققنوس کتاب خوبیه ، کلا فلسفه ی المان خوندن داره
- و کتاب درسی هم هست و زیاد هست :))) فعلا ریاضی و کوانتوم رو باید قوی کنم
کلا نمی دونم چی دارم می گم
فعلا باید برم یه ساعتی می شه اینجا نشستم و دارم می نویسم و نگاه های سنگین مردمی که میان و می رن رو تحمل می کنم ....
اه ای بانوی چشم قرمز
کاش می توانستم بگویم ان چه در دل دارم
همانند گرگی سوزه می کشم
در این زمستان تنهایی خود
و حال می فهمم که حتما در پشت زوزه ی گرک ها
ای کاشی نفهفته است که هیچ کس
نمی فهمد و دیگر هیچ ...
- ۹۵/۰۱/۳۰