جهان های موازی

جهان های موازی
آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۵/۳۰
    چپ
محبوب ترین مطالب

۱۴ مطلب با موضوع «به هستیا» ثبت شده است

* صحنه ی اول :

همسُرایان

به این شهر سوگند می خورم و تو -
ساکن در این شهری
و سوگند به پدر, و فرزندانی که پدید آورد
که انسان را در رنج آفریده اییم ... .

                  قرآن کریم - سوره ی بَلَد.
 

*صحنه ی دوم :

همه جور تجربه ی کتاب خوندن داشتم, از پشت مانتیور کامپیوترهای قدیمی گرفته تا انتظار برای ترجمه ی هر فصل از یه کتابی که تازه چاپ شده و هنوز ترجمه نشده, یکی از اون تجربه های جالبم توی کتاب خوندن, خوندن رمان " بوف کور" هدایت توی اولین تجربه ی شب رصدیم بود , خوب یادمه توی ماشین که بودم بعد از خوندن چند صفحه از رمان ( به صورت پی دی اف می خوندم ) آهنگ " یه شب مهتاب " فرهاد مهراد پلی شد و این جوری شد که همیشه اون ترک از فرهاد من رو یاد اون فضای پیچیده ی کتاب بوف کور می ندازه, فضایی که انگار توی گرگ و میش غروب اتفاق می افته و بعد از اون تاریکی شب و فضایی مه گرفته با کور سویی نور مهتاب که منبعش مشخص نیست و  تنها کمی چاشنی روشنایی به محیط می ده, نه صدایی میاد و نه ستاره ای توی اسمون, انگار همه جا فریز شده و حتی سکوت هم اونجا صدا از خودش ساطع می کنه, خودم رو کمی بیشتر که توی اون فضا غرق کردم حس کردم حتی محیط هم در فضا سازی بی تاثیره, انگار تمام عوامل طبیعت از باد و گرمی و سردی هوا بگیر تا حتی نفس کشیدن هم از صورت مسئله پاک شده و تنها شب, مه و نور مهتاب و دیگر هیچ . آهنگ فرهاد نه تنها این فضا از بوف کور رو برام تداعی می کنه بلکه تو ادامه برام تداعی کننده ی یه تپه ای ماسه ای مثل تپه های کویرِ که پایین اون تپه یه برکیه با یه درختِ و یه مرد داره زیر نور مهتاب از تپه پایین میاد تا بره طرف اون برکه و اون درخت, انگار یکی اونجا منتظرشه.
بگذریم, خلاصه من همه جور تجربه ی کتاب خوندن داشتم جز این مورد آخری که برام جالبه =))
کتابیست اثر نادر ابراهیمی که یکی از دوستان اون روز معرفی کرد و گفت دارم می خونم و چند صفحه اش رو برام فرستاد و خلاصه اینکه قرار گذاشتیم هر وقتی که خودش کتاب رو می خونه برام عکس بگیره و بفرسته تا این جوری باهم کتاب رو بخونیم, البته من چون آدم تنبلی هستم کمی عقب افتادم ولی هر شب یا چند شب یه بار زحمت می کشه و دو سه صفحه ای رو که خونده برام می فرسته و جوری شده که راس ساعت12 ( یه ذره این ور اون ور ) منتظرم تا کتاب رو برام بفرسته :دی

 

* صحنه ی سوم :

آدونیس, شاعر اهل کشور سوریه

 

سال‌ها در شهر فریاد زدم
ای پوست جهان میان دستان‌ام
سال‌ها زیر لب ترانه‌ام را در آتشی گل‌رنگ
برای کشتی زمزمه کردم
همه یا هیچ.
ای نوادگان کوچک‌ام
خسته شدم
از خویشتن، از دریاها،
 برای‌ام صندلی بیاورید.

 

* صحنه ی آخر :

حس می کنم خیلی چیزها رو نمی تونم بگم, نه اینکه نتونم بگم, بلکه برعکس علاقه ای به گفتن ندارم, این وسط اینکه این موضوع خوبه یا بد, بر می گرده به همون چرایی علاقه نداشتن, حس می کنم کلمات خیلی جاها پاسخ گو نیستن { اینکه این کارم خوبه یا بد, چه معنی داره می توه برای یک خوب باشه و برای یکی بد و این وسط حالا یکی بیاد بگه خب و از این کار لذت می بری که اونم باز معنی برام نداره واقعا } و به همین خاطر واقعا علاقه ای به گفتن خیلی چیزا ندارم, کلمات برام بی معنی شدن و همه چیز داره به سمت بی مفهومی و بی معنایی پیش می ره .... البته این مشکل خیلی حاد تر از این چیزهاست تا جایی که بعضی وقت ها واقعا حوصلمم نمی شه یه سری از متن های غیر از کتاب ها و متون تخصصیم رو بخونم انگاری وقت تلف کردنه برام { البته استثناء هم داره , مثلا خوندن نامه که واقعا من رو غرق می کنه } و خلاصه که نمی دونم :) .
اما خب تمام این ها رو گفتم که بگم, شاید دلیل عصبانیتم همین بیهوده حساب کردن کلمات باشه ( حرف زدن رو خیلی دوست دارم ولی خب با افراد خاص و معدودی ), اینکه علاقه ای به حرف زدن ندارم ( با 90% مردم ) و دوست دارم توی همون تفکرات خودم باشه باعث می شه به خیلی از کوچکترین چیزها ریکشن نشون بدم, ای کاش می شد فکر نکنم و شاید همه ی مشکلاتم حل می شد.

 

  • Shahin Hasani

من چون رودی تمامی طول تو را می‌پیمایم،
از میان بدن‌ات می‌گذرم بدان‌سان که از میان جنگلی،
مانند کوره‌راهی که در کوه‌ساران سرگردان است
و ناگهان به لبه‌ی هیچ ختم می‌شود،
من بر لبه‌ی تیغ اندیشه‌ات راه می‌روم
و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت سایه‌ام فرو می‌افتد و تکه تکه می‌شود،
تکه پاره‌هایم را یک‌به‌یک گرد می‌آورم
و بی‌تن به راه خویش می‌روم ، جویان و کورمال.

 

شعر از اکتاویو پاز شاعر اهل مکزیک

 

پ.ن :

عنوان پست برگرفته از داستان کوتاهی به همین نام از خورخه لوئیس بورخسِ که تو کتاب, کتابخانه ی بابل و 23 داستان دیگر از انتشارات نیلوفر ترجمه و چاپ شده.

 

  • Shahin Hasani

سامسا پرسید: " می شود دوباره ببینمت ؟! "
نگاه تازه ای آمد توی صورت دختر, چشم هایش به دور دست های مه آلود خیره ماندند: " واقعا می خواهی دوباره من را ببینی ؟ "
سامسا سر جنباند.
- که چه کار کنیم ؟!
- می توانیم صحبت کنیم.
زن پرسید:" راجع به چی ؟! "
- راجع به خیلی چیزها.
- فقط حرف ؟
سامسا گفت: " خیلی چیزها است که می خواهم ازت بپرسم. "
- درباره ی چی ؟!
- درباره ی این دنیا. تو, خودم, فکر می کنم خیلی چیزها هست که باید درباره اش حرف بزنیم, مثلا تانک ها, مقدسات, شکم بند, قفل.
سکوتی بر هر دویشان حاکم شد.
زن عاقبت گفت: " نمی دانم "

قسمتی از کتاب سامسای عاشق نوشته ی موراکامی. و در ادامه,
خیلی سعی کردم بنویسم ولی نمی دونم چرا هیچی به ذهنم نمی رسه که بنویسم , یعنی اگه بخوام راستش رو بگم وقتی نوشتن برام یه مسئولیت بشه اون وقت نوشتنم نمیاد. یه جوری شبیه عدم قطعیت هایزنبرگ می مونم, شما وقتی حالت ذره ای رو بررسی می کنی اون وقت تکانه ی جسم از دستتون در می ره و بلعکس و الانم من, وقتی حس کنم یکی منتظر باشه که نوشته هام رو بخونه , اون وقت دیگه نمی تونم بنویسم چون حس می کنم نوشته هام از درون نمیاد چون عقیده دارم نوشته ها مقدس هستند و صرفا برای تفریح نمی نویسم بلکه برعکس معتقدم نوشتن یه کنشیه برای یه اتفاق خارجی و به همین خاطر باید با نوشته ها به صورت مقدس برخورد کرد و نهایتا این جوری می شه که وقتی اگاهانه می نویسم لغات کنار هم نمیاد و نمی شینه . و این شاید همون حالتیه که موراکامی خیلی خوب داره توی کتاب سامسای عاشق بیان می کنه , سردرگمی که در مورد چی باید صحبت کنیم شاید از نوع همون تاثیرات آگاهانه خارجی باشه که باعث می شه ندونی که باید در مورد چی صحبت کنی.

نمی دونم واقعا
شاید بهتر باشه به تقلید از موراکامی آخر نوشته رو با سکوت تموم کنم.

  • Shahin Hasani

پرده ی اول :

یکمی پیچیده شده عزیز, همیشه وقتی می نوشتم خطابه ام عزیز بود نمی دونم چرا , هر چند دوست نداشتم نوشته هام رو کسی بخونه ولی خب وقتی می نوشتم انگار جلوم یه مخاطبی بود که دارم برای اون می نویسم و شاید اصلا می نوشتم که کسی بخونه یعنی دوست داشتم که کسی نوشته هام رو بخونه ولی خب , نمی دونم.
یه حس کشمکش درونی تو وجودم بود برای این که یه نیمه ام می گفت قصدا داری جوری می نویسی که یکی بخونه نوشته هات رو , و از یه طرف دیگه یه قسمت از وجودم انکار می کرد, اما این رو می دونم وقتی می نویسم, آزادم, رها, هیچ کی جلودارم نیست, به سان عقابی , بالاتر از هر جنبده ای بر بلندای قله ای غرق در مه و ابر نفیر کش مشق جنگ می کنه, تو گویی کالبد جنگجوی نورسی ست ک در قالب عقابی مسخ شده و زوره کشان در بلندای اسمان آبی خسته از جنگ های پی در پی , به دنبال والهالا ان سرزمین آرامش و قدسی خودمی گردد ...
وقتی می نویسم انگار معجونی از کارهای بورخس رو همراه با اشعاری از پاز با چاشنی کارهایی از پرایزنر رو سر می کشم , معجونی از درماندگی توام با گمشدگی در یک چیز نامعلوم , انگار گمشدم توی یک چیزی , گمشده ای از جنس یک جادوگر چیره دست که درمانده و اسیر شده از جادوی کلمات, کلماتی که وقتی سیاهی می شن دیگه از آن خودش نیستن و ترس از مال خود نبودن.

 

پرده ی دوم :
نوشتن، نوشداروی بسیاری از دردهاست.
آرامش روح و جان است.
آدمی را از دنیای پوچی و هیچی بیرون می‌کشد زندگی را منسجم دنیای اهداف را بزرگ و بزرگ و تو را سرشار از هیجان می‌کند.
وارد دنیای نوشتن که شوی هیچ‌چیز و هیچ‌کس به اندازه‌ی نوشتن تو را نمی‌فهمد.
اگر دلت را بشکند اگر اذیت شوی سراغ نوشتن که بروی با نوشتن هر واژه آرام‌تر می‌شوی اگر اشک بریزی اشک‌ها و نگرانی‌هایت را نوازش می‌کند
جوری‌که حس می‌کنی قوی‌ترینی.

 

پرده ی سوم :
چه حس خوبیه یکی باشه و قلقلکت بده که دوباره بنویسی , نمی دونم چه قدر می تونم بیرون بیام از این لاک ننوشتن و چه قدر می تونم خودم رو راضی کنم که نوشته هام رو منتشر کنم .
هر چی که هست امشب بعد از سال ها نوشتم , هر چند کوتاه ولی خب دریای ذهنم داره یه سری تکون ها می خوره و این یه حس عجیبی داره.
یه تکه شعر از اکتاویو پاز فکر گنم چاشنی خوبی باشه برای این حرکت پسندیده =)))

بگذار من چهرہ‌ی این شب را ببینم،
مرا به آن سوی شب ببر
آن‌جا که من تو هستم، آن‌جا که ما یک‌دیگریم،
به خطه‌ای که تمامِ ضمایر به هم زنجیر شده‌اند...

 

موسیقی پینشهادی یه کار از وییچک کیلار آهنگساز مشهور لهستانی
 

 

  • Shahin Hasani