جهان های موازی

جهان های موازی
آخرین مطالب
  • ۰۰/۰۵/۳۰
    چپ
محبوب ترین مطالب

فکر

شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۲ ق.ظ

* صحنه ی اول :

همسُرایان

به این شهر سوگند می خورم و تو -
ساکن در این شهری
و سوگند به پدر, و فرزندانی که پدید آورد
که انسان را در رنج آفریده اییم ... .

                  قرآن کریم - سوره ی بَلَد.
 

*صحنه ی دوم :

همه جور تجربه ی کتاب خوندن داشتم, از پشت مانتیور کامپیوترهای قدیمی گرفته تا انتظار برای ترجمه ی هر فصل از یه کتابی که تازه چاپ شده و هنوز ترجمه نشده, یکی از اون تجربه های جالبم توی کتاب خوندن, خوندن رمان " بوف کور" هدایت توی اولین تجربه ی شب رصدیم بود , خوب یادمه توی ماشین که بودم بعد از خوندن چند صفحه از رمان ( به صورت پی دی اف می خوندم ) آهنگ " یه شب مهتاب " فرهاد مهراد پلی شد و این جوری شد که همیشه اون ترک از فرهاد من رو یاد اون فضای پیچیده ی کتاب بوف کور می ندازه, فضایی که انگار توی گرگ و میش غروب اتفاق می افته و بعد از اون تاریکی شب و فضایی مه گرفته با کور سویی نور مهتاب که منبعش مشخص نیست و  تنها کمی چاشنی روشنایی به محیط می ده, نه صدایی میاد و نه ستاره ای توی اسمون, انگار همه جا فریز شده و حتی سکوت هم اونجا صدا از خودش ساطع می کنه, خودم رو کمی بیشتر که توی اون فضا غرق کردم حس کردم حتی محیط هم در فضا سازی بی تاثیره, انگار تمام عوامل طبیعت از باد و گرمی و سردی هوا بگیر تا حتی نفس کشیدن هم از صورت مسئله پاک شده و تنها شب, مه و نور مهتاب و دیگر هیچ . آهنگ فرهاد نه تنها این فضا از بوف کور رو برام تداعی می کنه بلکه تو ادامه برام تداعی کننده ی یه تپه ای ماسه ای مثل تپه های کویرِ که پایین اون تپه یه برکیه با یه درختِ و یه مرد داره زیر نور مهتاب از تپه پایین میاد تا بره طرف اون برکه و اون درخت, انگار یکی اونجا منتظرشه.
بگذریم, خلاصه من همه جور تجربه ی کتاب خوندن داشتم جز این مورد آخری که برام جالبه =))
کتابیست اثر نادر ابراهیمی که یکی از دوستان اون روز معرفی کرد و گفت دارم می خونم و چند صفحه اش رو برام فرستاد و خلاصه اینکه قرار گذاشتیم هر وقتی که خودش کتاب رو می خونه برام عکس بگیره و بفرسته تا این جوری باهم کتاب رو بخونیم, البته من چون آدم تنبلی هستم کمی عقب افتادم ولی هر شب یا چند شب یه بار زحمت می کشه و دو سه صفحه ای رو که خونده برام می فرسته و جوری شده که راس ساعت12 ( یه ذره این ور اون ور ) منتظرم تا کتاب رو برام بفرسته :دی

 

* صحنه ی سوم :

آدونیس, شاعر اهل کشور سوریه

 

سال‌ها در شهر فریاد زدم
ای پوست جهان میان دستان‌ام
سال‌ها زیر لب ترانه‌ام را در آتشی گل‌رنگ
برای کشتی زمزمه کردم
همه یا هیچ.
ای نوادگان کوچک‌ام
خسته شدم
از خویشتن، از دریاها،
 برای‌ام صندلی بیاورید.

 

* صحنه ی آخر :

حس می کنم خیلی چیزها رو نمی تونم بگم, نه اینکه نتونم بگم, بلکه برعکس علاقه ای به گفتن ندارم, این وسط اینکه این موضوع خوبه یا بد, بر می گرده به همون چرایی علاقه نداشتن, حس می کنم کلمات خیلی جاها پاسخ گو نیستن { اینکه این کارم خوبه یا بد, چه معنی داره می توه برای یک خوب باشه و برای یکی بد و این وسط حالا یکی بیاد بگه خب و از این کار لذت می بری که اونم باز معنی برام نداره واقعا } و به همین خاطر واقعا علاقه ای به گفتن خیلی چیزا ندارم, کلمات برام بی معنی شدن و همه چیز داره به سمت بی مفهومی و بی معنایی پیش می ره .... البته این مشکل خیلی حاد تر از این چیزهاست تا جایی که بعضی وقت ها واقعا حوصلمم نمی شه یه سری از متن های غیر از کتاب ها و متون تخصصیم رو بخونم انگاری وقت تلف کردنه برام { البته استثناء هم داره , مثلا خوندن نامه که واقعا من رو غرق می کنه } و خلاصه که نمی دونم :) .
اما خب تمام این ها رو گفتم که بگم, شاید دلیل عصبانیتم همین بیهوده حساب کردن کلمات باشه ( حرف زدن رو خیلی دوست دارم ولی خب با افراد خاص و معدودی ), اینکه علاقه ای به حرف زدن ندارم ( با 90% مردم ) و دوست دارم توی همون تفکرات خودم باشه باعث می شه به خیلی از کوچکترین چیزها ریکشن نشون بدم, ای کاش می شد فکر نکنم و شاید همه ی مشکلاتم حل می شد.

 

نظرات  (۱)

عالی بود عالیییی دمت گرم

پاسخ:
مرسی از دلگرمی :)
و مرسی از وقتی که گذاشتی برای خوندن :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی